داستان اصحاب کهف، بیانگر ارزش ایمان به یگانگی الله متعال و پلید بودن کفر و شرک است. آنها 309 سال به حکم الله جل جلاله، به خواب رفتند در واقع این خواب نعمت و آرامشی از جانب ذات باریتعالی برای اولیاء اش بود.غار اصحاب کهف، در قریه ای بنام «رجیب» در حومه جنوب امان، پایتخت اردن قرار دارد.
داستان اصحاب کهف، بیانگر ارزش ایمان به یگانگی الله متعال و پلید بودن کفر و شرک است. آنها 309 سال به حکم الله جل جلاله، به خواب رفتند در واقع این خواب نعمت و آرامشی از جانب ذات باریتعالی برای اولیاء اش بود آنها به محض ورود به داخل غار آرامش را احساس نمودند.
غار اصحاب کهف، در قریه ای بنام «رجیب» در حومه جنوب امان، پایتخت اردن قرار دارد.
اصحاب کهف، جوانانی که به پروردگار خویش ایمان داشتند
جریان و رخداد این قصه، مربوط به روزگاران طولانی و صدها سال (پیش) بود. با این وصف در طول تاریخ و در مبارزهی مداوم بین ایمان و کفر این داستان به شیوههای مختلف بیان شده است. امّا گذشته از همه چیز این امر به روشنی بیانگر قدرت بیانتهای پروردگار است و میان معجزهی الهی در دنیای بشری و حقیقت زنده کردن انسانها در روز رستاخیز و حضوردرمحضرپروردگار ارتباط ایجاد میکند.
در یکی از شهرها که مردمان آن همگی اهل ایمان و اطاعت و فرمانبرداری از همدیگر پیشی میگرفتند، کمکم نشانههای انحراف از راه مستقیم پدیدار گشت. بازار شیطان رونق گرفت و مردم از دستور پروردگار سرپیچی کردند و عوامل گمراهی آشکار شد. این در حالی بود که حاکم آن شهر خود سرکردهی کافران و کناهکاران بود. او در گناه و سرپیچی از دستورات پروردگار غرق شده بود. به این ترتیب وزیران و اطرافیانش نیز به همین شکل بودند. این بود که فساد عمومیت یافت و جهل و نادانی و ظلم و ستم همهی جامعه را فرا گرفت. تصویر و مجسمههای زیادی از جمله بتها که از سنگ و چوب ساخته شده بودند، در گوشه و کنار شهر برافراشته شده و نصب گردیدند، شیطان بر همهجا حکمفرما شد و صدای ایمان برای مدتها خاموش گشت. در این میان تنها عدهی اندکی از مردم این شهر برایمان خود به حق پابرجا مانده بودند و شیطان نتوانسته بود آنها را فریب دهد و در دریای گمراهی غرق نشده بودند. در میان این عده مجموعهای درخود احساس جرأت و شهامت کردند گرد و غبار تنبلی را از خود زدودند. به یاری خدا به پاخاستند و در مقابل باطل ایستادند. خداوند نیز آنان را درپناه خود گرفت و یاری کرد پس بر هدایتشان افزود و چشم حق بینشان را به نورخود بیناتر نمود و از جانب خود، آنان را تأیید فرمود.
پیوند دادن دلها
هنگامی که در مقابل ظلم و ستم و کفر قیام کردند، از هیچکس و هیچ چیزی و از سختیهای راه لحظهای به خود تردید نکردند؛ چون دلهایشان با خداوند مرتبط بود و در هر لحظه و هرجا از او نیرو و قوّت میگرفتند و آشکارا و بیپروا ایمانشان را ظاهر کردند و گفتند: «رَبُّنَا رَبُّ السَّمَاوَاتِ وَ الأَرضِ» [الکهف:14]
گفتند: پروردگار ما، پروردگار آسمانها و زمین است
نه بتها و مجسمهها و شکلها و پیکرههایی که از سنگ و چوب ساخته شده است (شایستهی تعظیم و تسلیم شدن نیست). ای قوم ما! به راستی شما در گمراهی آشکاری هستید. ما در مقابل ستم سر فرود نمیآوریم و تسلیم انحراف نمیشویم.
«لَن نَّدعُوَاْ مِن دُونِهِ إِلَها لَقَد قُلنَآ إِذاً شَطَطًا» [الکهف:14]
هرگز جز برای خدا سجده نمیکنیم. (اگر چنین کنیم و کسی را جز او معبود بدانیم) در این صورت سخنی (گزاف) و دور از حق گفتهایم.
شجاعانه و بیپروا فریادشان را به همه جا و همه کس در بازارها و اجتماعات مردم میگفتند و پیامشان را به همه میرساندند.
برخورد حاکم
با این حال اگر این جوانمردان بخواهند به دعوت خود، که دعوت به حق است، ادامه دهند و بخواهند که عقیدهی مردم را اصلاح نمایند، زمین زیرپای حاکم ستمگر به لرزه خواهد افتاد و تاج و تخت و حکومتش به خطر میافتد. به همین دلیل او عظمت کارشان و خطری را که برای او و قدرتش ایجاد میشد خوب درک کرده بود. این بود که به شدت درمقابل ایشان ایستاد و در سر راهشان کمین کرد. آنها را تهدید کرد که اگر دست از دعوتشان به سوی حق برندارند، زندگی و معاش آنان را به خطر خواهد انداخت.
پس از قومشان (که بر کفر بودند) دوری جستند و در مقابل ستمگران که بر خداوند دروغ میبستند، دست به افشاگری زدند و گفتند:
«هَؤُلَآءِ قَومُنَا اتَّخَذُواْ مِن دُونِهِ ءَالِهَة لَّولَا يَأتُونَ عَلَيهِم بِسُلطَانِ بَيِّن فَمَن أَظلَمُ مِمَّنِ افتَرَى عَلَى ٱللَّهِ كَذِباً» [الکهف: ۱5]
اینان یعنی قوم ما به جز الله معبودهایی را به خدایی گرفتهاند (چه مردمان حقیری! چرا باید بتهای ساخت دست خویش را بپرستند؟ مگرعقل ندارند) ای کاش دلیل روشنی بر (خدایی) آنان ارائه میدادند. (مگر چنین چیزی ممکن است؟ هرگز! آنان چه ستمکارند؟) آخر چه کسی ستمکارتر از فردی است که به خدا دروغ بندد (و یا افترا، انبازهایی به آفریدگار جهان نسبت دهد.
بسوی غار
از روی ناچاری و برای محافظت از دینشان و از جور ستمهای بیپایان پادشاه، به الهام خداوند پروردگار به غاری در دامنهی کوهی که در نزدیکی شهرشان بود، پناه بردند و سگشان نیز به آنان ملحق شد. به محض این که وارد غار شدند، احساس امنیت و آرامش کردند. آرامش و آسودگی بر آنان چیره گشت و خداوند رحمت خویش را برآنان مستولی ساخت. هر کدام در غار جایی برای خود انتخاب کرده و روی زمین دراز کشید و سگشان نیز بر دهانهی غار نشست به گونهای که همچون نگهبانی امین و وفادار مشغول پاسداری از درون غار بود.
غار و منتشر شدن رحمت
معمولاً درطبیعت غار محل استقرار جانوران وحشی و درنده و استراحتگاه خفاشان است. از درون غار، گازهای بدبو و مسموم کننده به مشام میرسد و جایگاه حشرات موذی میباشد. تاریکی درون غار ترس و وحشت را به دل انسانها میافکند.
با این حال این غار (که ما در این داستان در مورد آن صحبت میکنیم)، دقیقاً برعکس تمام غارهای معمولی است. این غار پر است از رحمت پروردگار غارنشینان (که همان جوان مردان با ایمان هستند)، در آن اصلاً احساس ترس و نگرانی نمیکنند. درون غار به نور خداوندی آن قدر روشن است که گویی زمینی صاف و هموار است و یک چهارم روز گذشته است و (آفتاب کاملا بر آن تابیده است). شاید حشرات موذی در درون غار به دستور پروردگار هر کدام در سوراخها و لانههای خود خزیدهاند و اصلاً هیچ تحرکی ندارند.
آرامش در درون غار
هنگامی که جوان مردان وارد غار شدند، هنگام عصر بود. با نزدیک شدن شب هنگام، یاران غار (اصحاب کهف) پس از خستگی احساس آرامش و راحتی و بعد از ترس و وحشت احساس اطمینان میکردند. از چشمانشان احساس آرامش مشخص بود. بعد از کمی استراحت و ماندن در غار کمکم خواب بر آنها چیره شد و به خوابی عمیق فرو رفتند.
در روز بعد خورشد طلوع کرد و نور زیبایش همهجا را روشن کرده بود. هر جنبندهای به راه افتاد و به کار خویش مشغول شد، به جز یاران غار که در استراحت و خواب عمیق ماندند. خورشید در حرکت ظاهری خودش از مشرق به مغرب مسیر مشخصی دارد که از آن مسیر منحرف نمیشود و یک ذره در آن تغییر نمیکند:
«ذَلِكَ تَقدِيرُ العَزِيزِ العَلِيمِ» [یس: 38]
این، محاسبه و اندازهگیری و تعیین خدای بس چیره و توانا و آگاه و داناست.
ولی این امر در مورد یاران غار به امر پروردگار متفاوت بود. صبحگاهان هنگام طلوع خورشید، وقتی که نور آفتاب به دهانهی غار نزدیک میشد، به دستور پروردگار متعال از کنار آن میگذشت و به سوی سمت راست متمایل میگردید و رو به درون غار تابیدن نمیگرفت و هنگام غروب خوشید از سمت شمال نور ملایمی بر آنان در درون غار میتابید، بهگونهای که در آنان مؤثرنبود و آنان را اذیّت نمیکرد که باعث بیداری آنان از خواب گردد.
خوابگاه آنان در درون غار چالهای گودال مانند و وسیع بود. و خودشان در محل وسیع از غار قرار داشتند و در این چاله آنچنان احساس آرامش میکردند همچون کودکی در آغوش مهربان مادرش. این متمایل شدن نور خورشید نشانهای بر قدرت خداوند متعال بود. انسان با ایمان همیشه در پناه خداوند است. نه میترسد و نه اندوهگین میشود. هیچگاه دلهره و اضطراب به خود راه نمیدهد و در مقابل سختیها و مشکلات تسلیم نمیشود.
اما انسان بیایمان و کافر همیشه در خطر است و هر لحظه احساس ناامنی میکند و چون او راه راست و هدایت را گم کرده و از راه باطل پیروی میکند، این از نشانههای (قدرت) خداست. خدا هر که را راهنمایی کند، راهیاب (واقعی) اوست و هرکه را گمراه کند، هرگز سرپرست و راهنمایی برای او نخواهی یافت.
و روزها پشتسرهم میآمدند و ماهها و سالها تکرار میگشتند و آنان همچنان در خواب عمیق به سر میبردند. چشمانشان باز و حدقههایشان گشوده بود. نگاههایشان به یک سو اندوخته شده بود. گویی تیری است که به سوی هدف نشانهگیری شده است. اجسامشان ثابت و هیچگونه تحرکی نداشت. چنان مینمود که بیدارند، در حالی که خوابیده بودند. موی بدن و ریش و ناخنهایشان بلند شد و رنگ صورتهایشان تغییر کرد و نسبت به بعضی چیزهای دیگر زردتر مینمود، حال سگشان نیز چنین بود.
اگر کسی آنان را در این حال و وضع میدید، بلافاصه از دیدن این صحنه دلش پر از ترس و وحشت میشد و حتی لحظهای توان ایستادن و نگریستن به این منظره را نداشت و بیدرنگ پا به فرار میگذاشت. این در حالی بود که چرخش و حرکت آنان به چپ و راست و چرخیدن اجسامشان به اراده و خواست خداوند بود و آنان اصلاً احساسی نداشتند و نقشی را ایفا نمینمودند.
بیداری
این وضع بر اصحاب کهف دهها سال ادامه داشت. در حالی که آنان همچنان در خواب بودند. نسلهایی از زندگان مردند و نسلهای دیگر جایشان را گرفتند. آثار و نشانههای شهر از بین رفت و آثار و نشانههای دیگری به جای آنها ساخته شد. تخت پادشاهان واژگون شد و پادشاهان دیگری به جای آنان نشستند و سرزمین تغییر و تحول زیاد یافت و مثل این که به زمین دیگری تبدیل شده است. خداوند نسیم زندگی را دوباره در آنان دمید و آنان را زنده گردانید. پس از خواب عمیق بیدار شدند یکی چشمانش را میمالید، یکی دیگر خمیازه میکشید و آن یکی احساس سرسنگینی میکرد. در این میان یکی از آنان گفت: به نظر شما، چهقدر خوابیدهایم؟ احساس میکرد که خواب آنها طولانی بوده است. یکی از رفقایش که در کنارش بود، گفت: یک روز است که خوابیدهایم. بلافاصله احساس کرد که زیاد گفته است. گفت: یا قسمتی از روز را خوابیدهایم، اما وقتی که به موی سر و صورت و ناخنهایشان نگریستند، گفتند: پروردگار بهتر از هر کسی میداند که مدّت خواب چهقدر بوده است. به این ترتیب یقین یافتند که این وقایع (دراز شدن موی سر و صورت و ناخنها به این حدّ زیاد) باید خیلی بیشتر از زمانی باشد که آنها فکر میکنند، ولی آیا آنها همچنان در آن مقیاس زمانی دنیای خود بودند؟!
گرسنگی
وقتی که بیدار شدند، اولین احساسی که کردند، گرسنگی بود. ولی از چه راهی و از کجا غذا بیابند؟ آنان وقتی که از شهر خارج شدند، حکومت ستمگر آنها را تعقیب میکرد و در واقع از شرّ حکومت فاسد بود که فرار کردندو مردم آنها کورکورانه در جهل و نادانی بهسر میبردند. بنابراین آنان نمیتوانستند که با این وضعیت مقابله کنند و خود را آشکار سازند.
پس نشستند و به فکر چاره افتادند و شدت گرسنگی به حدی بود که میبایست هر چه سریعتر راه حلی بیابند. سپس از میان خود یکی را انتخاب کردند و سکهای طلا از سکههایی که به همراه داشتند، به او دادند و گفتند «مخفیانه و با احتیاط کامل وارد شهر شو و مواظب باش که کسی تو را نبیندو تو را نشناسند و تا جایی که امکان دارد از مأموران حکومتی و جاسوس بپرهیز.»
پس برو مقداری غذای (پاکیزه) بخر تا به وسیلهی آن جلوی گرسنگی را بگیریم. هیچگاه هوشیاری خودت را از دست ندهی. چون اگر بفهمند و تو را شناسایی کنند، به جا و مکان ما نیز پی میبرند و در نتیجه از نو دچار بلا و فتنه میشویم و آنها ما را دستگیر کرده یا سنگسار و یا زندانی میکنند و یا این که ما را وادار مینمایند که دین و آیین خود را رها سازیم و به آیین آنها درآییم که در هر دو صورت ما هرگز رستگار نخواهیم شد.
با خبر ساختن مردم از احوال خویش
فرستادهی آنها به سوی شهر آمد. قیافه و شکل او چه از نظر لباس و چه از نظر شکل ظاهری به نسبت مردم شهر بسیار متفاوت بود و از طرفی دیگر او وارد شهری شده بود که اصلا آن را ندیده بود و او در آن شهرغریب بود و کسی و جایی را نمیشناخت. همه چیز شهر از خیابانها و کوچهها و معابر گرفته تا مردمان آن و طرز لباس پوشیدنشان و حتی ظاهرشان برای و تازگی داشت.
همه چیز عوض شده بود. گویی از دنیایی دیگر آمده است. در خیابانها راه میرفت و از شدت ترس و وحشت نصیحتها و سفارشات دوستانش را فراموش کرده بود و راه میرفت بدون آنکه بداند به کجا میرود. تا این که یک دفعه به مغازهای رسید که در آنجا مواد خوراکی میفروختند. دست به جیبش برد و سکههای طلا را بیرون آورده و به فروشنده داد قبل از این که سخن بگوید چیز عجیبی رخ داد. فروشنده با دیدن سکههای طلا که همگی متعلق به دوران قدیم بودند، فریاد زد. با شنیدن فریاد فروشنده، مردم دور او جمع شدند و گمان کردند که این مرد با این قیافهی عجیب و غریب بر گنجی دست یافته است. وقتی زبان گشود تا سخن بگوید، از سخنان آنان نیز چیزی نمیفهمید و آنان نیز اصلا از او چیزی نمیفهمیدند. این بود که تعجب مردم و او از همدیگر بیشتر شد و مردم بیشتر در مورد او کنجکاو شدند. یکدفعه (چاره را در این دید) که پا به فرار بگذارد. از میان جمعیت راهی برای خود باز کرد و به سوی دوستانش در غار فرار کرد و مردم نیز دواندوان او را تعقیب میکردند. جمعیت پیوسته بیشتر و بیشتر میشد. خبر همه جا پیچید، مردم شهر از بزرگ و کوچک، زن و مرد، پیر و جوان همه به سوی غار رفتند، وقتی خبر به حاکم رسید، دستور داد همراه سپاهی آنجا را محاصره کنند.
به راستی وعدهی خداوند حق است
مردم پیوسته دستهدسته به در غار میآمدند و به محض آمدن آنها، همگی دچار ترس و وحشت میگشتند. پس از این که همگی در ورودی غار جمع شدند در مورد ورود به غار دچار اختلاف شدند. در این فاصله یاران غار همگی به رحمت خداوند پیوستند و جان به جان آفرین تسلیم نمودند. هم مردم و هم نسلهای آینده متوجه یک حقیقت تاریخی گشتند و آن فرار عدهای از جوانان مؤمن اهل شهر در روزه و پناهبردنشان به غار از ترس حاکمان کفر و ظلم و ستم آنان بود. این واقعه باعث شد که کسانی که در آن روز در دهانهی غار حضور یافتند، ایمانشان به قدرت و عظمت خداوند بیشتر گردد و به راستی خداوند هر آنچه را که در قبرها مدفون گشتهاند، زنده خواهد گردانید و وعدهی او وعدهای حق و راست است.