آنگاه جبریل(ع) مرا در برگرفت، تا حدی که بر وجودم فشار آمد آگاهترین کسی که به اخلاق حضرت محمد(ص) آشنایی داشت جنگ قریش با رسول الله،
صَلِّ یَا رَبِّ عَلَی الهَادِی اِمَامِ الاَنبِیَاءِ
اَلَّذِی جَا بِالهُدَی مِن عِندِ سَتَّارِ الغَفُور
در یکی از دفعاتی که حضرت رسول(ص) به غار حرا میرفت روز بعثت فرا رسید، روز موعود(روز بعثت و رسالت) در هفدهم ماه رمضان سال چهل و یک از میلاد با سعادت خود، حضرت محمد(ص) مطابق با سال 610 میلادی بود. جبریل(ع) به غار رفت و خطاب به او گفت: «بخوان». حضرت محمد(ص) گفت: من قاری نیستم. حضرت(ص) مي فرمايد:آنگاه جبریل(ع) مرا در برگرفت، تا حدی که بر وجودم فشار آمد.
سپس مرا رها کرد. دوباره گفت: بخوان، گفتم: من قاری نیستم. یعنی: خواندن بلد نیستم، باز مرا مانند اول در برگرفت و فشار داد بعداً رهایم کرد و گفت: بخوان، من هم دوباره همان جمله را تکرار کردم، او نیز مرا گرفت و فشار داد و رهایم نمود و گفت:
«اقْرَأْ بِـاسْمِ رَبِّکَ الَّذِي خَلَقَ خَلَقَ الْإِنسَانَ مِنْ عَلَقٍ اقْرَأْ وَ رَبُّکَ الْأَکْرَمُ الَّذِي عَلَّمَ بِالْقَلَمِ عَلَّمَ الْإِنسَانَ مَا لَمْ يَعْلَمْ» (سوره علق/1-5)
بخوان به نام پروردگارت، آن کسی که آفرید. آفرید انسان را از خون بسته (علق). بخوان و پروردگارت بزرگوارترین است.آن پروردگاری که بواسطه قلم نوشتن را به انسان یاد داد، آنچه که انسان نمیدانست یاد داد.
بلی، آن جریان باعظمت، روز اول از روزهای «نبوت» و اولین وحی قرآنی بود.
حضرت محمد(ص) از آن جریان وحی، هولناک شد، زیرا به چنین جریانی آشنائی نداشت و نشنیده بود و زمان پیامبران(ع) قبل هم فاصله زیاد پیدا نموده و آشنایی عرب با نبوت و پیامبران(ع) دور افتاده بود.
حضرت محمد(ص) از خود بیم داشت، به خانه برگشت، در حالی که رگهای گردن و عضلات زیر بغل (فرایص) او مرتعش و مضطرب بود. هنگامی که به خانه رسید، دو مرتبه گفت: مرا در جامهای بپیچید، زیرا از خود بیم دارم.
حضرت خدیجه(رض) علت را جویا شد، حضرت محمد(ص) جریان را برایش تعریف کرد، خدیجه(رض) زن باهوش و بزرگواری بود، با نبوت و پیامبران(ع) و ملائکه آشنایی مختصري داشت، زیرا به دیدار عموزادهاش «ورقه بن نوفل» که نصرانی بود، میرفت و کتابهای مقدس را میخواند و از اهل تورات و انجیل شنیده بود. از اوضاع ناهنجار و شرکآلود شهر مکه تنفر داشت، آنچنان که هر فطرت پاک و هر ذهن سالمی متنفر است.
حضرت خدیجه(رض) آگاهترین کسی بود، که به اخلاق حضرت محمد(ص) آشنایی داشت، به خاطر این که با او عمری و روزگاری را گذرانده و از پنهان و آشکار و سایر خصوصیات او کاملاً باخبر بود و از اخلاق و خصوصیات و شمایل او چیزهای را درک کرده بود، که توفیق و تأیید و برگزیده شدنش در میان مردم و سیرت و روش پسندیدهاش را نشان میداد، براستی کسی که چنین صفات حمیده و خصوصیاتی داشته باشد، از وسوسههای شیطان باکی ندارد، و جن و پری را یارای زیان رسانیدن به او نیست. ترس و واهمه از جن و شیطان تا آنجا که حضرت خدیجه(رض) فهمیده بود، با حکمت و رأفت و عطوفت و سنن الهی در عالم هستی منافات دارد. پس حضرت خدیجه(رض) با وثوق و ایمان و قدرت و بینش هرچه بیشتر فرمود: «نه ای محمد(ص)! ابدا خداوند تو را گمراه نمیکند، براستی تو صلهرحم را بجا میآوری و مشکلات را می پذیری و بینوایان را دستگیری و کمک میکنی و مهماننواز هستی، و آنچه را که حق است، در جای خود انجام میدهی».
حضرت خدیجه(رض) چنین صواب دید که در این امر مهم از پسر عموی دانشمندش ورقه بن نوفل کمک بگیرد. همراه حضرت محمد(ص) به نزد او رفتند، حضرت محمد(ص) آنچه را دیده بود، به ورقه گفت. ورقه جواب داد: «قسم به کسی که نفس من در دست اوست! به یقین تو نبی این امتی و «ناموس کبری» (جبریل(ع)) که پیش حضرت موسی(ع) آمد، پیش تو نیز آمده است. ولی قومت تو را تکذیب کرده شما را اذیت میکنند، و از شهر مکه بیرونت کرده با شما خواهند جنگید».
وقتی که ورقه گفت: قومت شما را از مکه بیرون خواهند کرد، حضرت محمد(ص) تعجب کرد؛ زیرا در نزد قومش مقام و منزلت خود را خوب میشناخت، که او را فقط به «صادق» و «امین» خطاب میکردند. با تعجب گفت: آیا ایشان مرا اخراج میکنند؟! ورقه جواب داد: بلی، هرکدام از پیامبران گذشته نیز که مانند شما برنامه الهی را آورده اند، مردم با آنان دشمنی کرده و با ایشان جنگیده اند.
اولین مؤمنان از مردان حضرت ابوبکر صدیق(رض)]حضرت ابوبکر(رض) به محض شنیدن پیام خدا، دین اسلام را تصدیق کرد و مسلمان شد. او به خاطر عقل و درایت و مردانگی و عدالتی که داشت در میان قومش دارای شخصیت و منزلتی خاص بود. مسلمانشدن خود را علناً در میان مردم اعلام کرد. حضرت ابوبکر(رض) مردی محبوب و نرمخو و دانشمند و آگاه به نسب قریش و اخبار و روایات ایشان و تاجرپیشه و خوشرفتار و معروف بود و اقوامش را که باهم معاشرت و آمد و رفت داشتند، به دین مبین اسلام دعوت میکرد[، از زنان حضرت خدیجه(رض)] حضرت خدیجه(رض) به پیامبر(ص) ایمان آورد و در کنار حضرت محمد(ص) پشتیبان و مشاور او بود و در مشکلات و کارهای مردم که بر دوش حضرت محمد(ص) بود، با او همکاری تمام داشت[، از کودکان حضرت علی(رض) در سن ده سالگی ]ایشان قبل از اسلام پیش حضرت محمد(ص) بود. چون در روزگار قحطی و گرانی حضرت(ص)، علی(رض) را از «ابوطالب» گرفت و نزد خود از او حمایت نمود[، از بردگان حضرت زید بن حارثه(رض) که غلام پیامبر(ص) بود، ایمان آورند.
مسلمانشدن عدهای از بزرگان قریش بوسیله حضرت ابوبکر(رض)
عدهای از بزرگان قریش که دارای منزلت و مقام ممتازی بودند، بر اثر تبلیغات و دعوت ابوبکر(رض) مسلمان شدند. از جمله: عثمان پسر عفان، زبیر پسر عوام، عبدالرحمن پسر عوف، سعد پسر ابی وقاص و طلحه پسر عبیدالله(رض). با ایشان نزد حضرت رسول الله(ص) آمد و ایمان آوردند.
پس از این عده، دسته دیگری از مردان قریش که دارای مقام و شخصیتی بودند، ایمان آوردند. از جمله عبیده پسر جراح، ارقم پسر ابی ارقم، عثمان پسر مظعون، عبیده پسر حارث پسر مطلب، سعید پسر زید، خباب پسر ارت، عبدالله پسر مسعود، عمار پسر یاسر، صهیب(رض) و کسانی دیگر، خداوند از عمومشان خشنود باد.
بسیاری از مردم مکه زن و مرد به تدریج دین اسلام را پذیرفتند، تا جائی که در مکه نام اسلام آشکار و ورد زبانها گردید.
حضرت رسول(ص) سه سال امر رسالت را پنهان داشت. سپس حق تعالی دستور داد، تا دینش را اظهار کند و گفت: «فَاصْدَعْ بِمَا تُؤْمَرُ وَأَعْرِضْ عَنِ الْمُشْرِکِينَ» (سوره حجر، آیه 94) «به آنچه که به تو امر شده است، آشکارا اعلام کن و از مشرکان بپرهیز». باز فرمود: «وَأَنذِرْ عَشِيرَتَکَ الْأَقْرَبِينَ وَ اخْفِضْ جَنَاحَکَ لِمَنِ اتَّبَعَکَ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ» (سوره شعراء/214-215) «ابتدا نزدیکان خود را هشدار بده و نسبت به مؤمنانی که تابع تو میشوند، بسیار مهربان و متواضع باش». و «وَ قُلْ إِنِّي أَنَاْ النَّذِيرُ الْمُبِينُ» (سوره حجر/89) «بگو: من هشداردهنده و روشنگر آشکار هستم».
پس از نزول این آیات، حضرت رسول(ص) به تپه صفا رفت و با بلندترین صدایش فریاد برآورد: یا صباحاه! این کلمه یا صباحاه در بین عرب فریاد معروف و مأنوسی بود. هر وقت کسی خطر دشمنی را درک میکرد و میخواست آن را از سر شهر و قبیلهای که از آن دشمن غفلت دارند، دفع کند، فریاد میزد: یا صباحاه! همین که قریش فریاد را شنیدند، بلافاصله به دور او جمع شدند. یکی شخصاً پیش او رفت و یکی نماینده خود را پیش او فرستاد.
حضرت رسول(ص) فرمود: «ای بنی عبدالمطلب! ای بنی فهر! و ای بنی کعب! آیا گوش میکنید، به شما خبر بدهم، که قافلهای پشت این کوه میخواهد اوضاع شما را عوض کند، آیا مرا تصدیق میکنید؟»
مردم قبلاً و در واقع و در عمل حضرت رسول(ص) را دیده بودند که راستگو و امانتدار و پنددهنده است. حضرت رسول(ص) روی کوه ایستاد و جلو دست خود را میدید، و پشت سر خود را نیز نگاه میکرد. ولی ایشان فقط جلو دست خود را میدیدند، در این حال خداوند استعداد و انصاف ایشان را به تصدیق این مخبر «امین و صادق» هدایت داد. گفتند: بلی! حضرت رسول الله(ص): فرمود: «براستی من در برابر عذابی سخت به شما هشدار میدهم». قوم ساکت ماندند. اما ابولهب (عمویش) گفت: تا غروب روز نابود شوی، آیا ما را فقط برای این دعوت نمودی؟!
اظهار دشمنی با حضرت محمد(ص) و دفاع و پشتیبانی ابوطالب از او
وقتی حضرت(ص) به فرمان «الله» اسلام و حق را اظهار و اعلام نمود، اقوامش بر او ایراد وارد ننمودند و دوری نگرفتند، تا زمانی که از خدایانشان عیب و ایراد گرفت. وقتی کار به افشاگری خدایانشان کشید، برای مردم مکه گران آمد و در مخالفت و دشمنی با او همپیمان شدند.
عمویش «ابوطالب» از او پشتیبانی مینمود، و از تعرض و مزاحمت قومش او را حمایت میکرد، و به کمکش قیام مینمود. حضرت رسول الله(ص) به دعوت خود ادامه میداد و چیزی مانع دعوتش نشد و ابوطالب همیشه او را یار و مددکار بود و از اذیت و آزار او جلوگیری میکرد.
وقتی این جریان به درازا کشید، عدهای از بزرگان قریش، نزد ابوطالب رفتند و گفتند: ای ابوطالب! براستی این برادرزاده تو، به خدایان ما بد میگوید و از دین و عقایدمان ایراد میگیرد و رؤیاهایمان را سفیهانه و ابلهانه میپندارد و پدرانمان را گمراه میخواند. او را از این چیزها باز دار و یا او را از ما دور کن. براستی ما و شما دارای یک عقیده و دین هستیم.
ابوطالب حکیمانه و از روی تدبیر و با زبان خوش با آنان صحبت کرد و ایشان را با کمال ادب پاسخ داد و برگشتند.
گفتگو بین رسول خدا(ص) و ابوطالب
قریش بیشتر درباره حضرت رسول الله(ص) صحبت میکردند و یکدیگر را علیه او وامیداشتند. مردم قریش برای بار دوم پیش ابوطالب رفتند و گفتند: ای ابوطالب! شما در میان ما دارای مقام و منزلت و سن و سال و شخصیتی هستی. ما از تو تقاضا کردیم که از برادرزادهات جلوگیری به عمل آوری، اما تقاضای ما را قبول نکردی. سوگند به خدا، ما دیگر از این بیشتر صبر و حوصله و توانایی نداریم که نسبت به پدران ما بد بگوید و رؤیاهای ما را سفیهانه و ابلهانه قلمداد کند، و از خدایان ما عیب بگیرد. یا او را از این کارها باز دار، و یا ما با او میجنگیم؛ تا یکی از دو طایفه از بین برود و شما در این جریان مختاری، ماجرا بر ابوطالب گران بود که از قومش جدا شود و یا با ایشان دشمنی کند و میدانست که قومش علاقهای به اسلام پیامبر خدا(ص) ندارند. بنابراین نزد رسول خدا(ص) رفت و به او گفت: ای برادرزاده من! به راستی قومت نزد من آمدند و چنین و چنان گفتند؛ پس تو هم به من و هم به خودت رحم کن و چیزی که در توان و طاقتم نیست بر من تحمیل مکن. حضرت(ص) چنین پنداشت که ابوطالب در کارش نگران و از قیام با او و معاونتش ضعیف و ناتوان شده است.
در جواب عمویش گفت:«ای عموی من! سوگند به خدا، اگر خورشید را در دست راستم و ماه را در طرف چپم بگذارند که این فرمان را رها کنم، از آن دست برنخواهم داشت، تا این که خداوند متعال آن را آشکار نماید و یا در آن هلاک شوم».
در این هنگام از چشمانش اشک آمد و گریست و از جا برخاست. وقتی که حضرت رسول(ص) بیرون رفت عمویش او را صدا زد و گفت: ای برادرزاده! برگرد. حضرت(ص) بسوی او برگشت. بعد گفت: ای برادرزاده! برو و بگو: آنچه را که دوست داری و میپسندی. قسم به خدا، هرگز در هیچ موردی تو را از کاری که داری باز نمیدارم.
اذیت و آزار دیدن مسلمانان از دست قریش
رسول خدا(ص) مرتب مردم را به سوی خدا دعوت میکرد و قریش از او و از عمویش ابوطالب نومید شدند و نسبت به هرکسی که از فرزندان آنان مسلمان میشد، به شدت خشم خود را نشان میدادند و کسی آنان را از این کار بازنمیداشت. و هرکدام از قبایل علیه آنان که مسلمان شده بودند، قیام میکردند و ایشان را میگرفتند و به زندان میانداختند و عذابشان میدادند، از زدن، گرسنگی، تشنگی و دراز کشاندنشان بر روی ریگهای داغ در موقع شدت گرمای مکه و... استفاده میکردند.
حضرت بلال حبشی(رض) «که مسلمان شده بود» اربابش(امیه) پسر خلف، موقعی که آفتاب سوزان به خط استوا میرسید، او را بیرون میبرد و روی خاک داغ مکه به پشت میخواباند و سپس فرمان میداد که سنگ بزرگی بیاورند و روی سینهاش بگذارند. بعداً به او میگفت: نه، قسم به خدا! باید اینطور بمانی تا این که بمیری و یا محمد(ص) را تکفیر کنی و به آن دو بت (لات و عزی) سجده کنی، اما حضرت بلال(رض) در آن حالتی که سنگ بزرگی روی سینهاش بود، در جواب میگفت: (احد، احد) یعنی: خدا یکی است. ابوبکر صدیق(رض) از آنجا عبور کرد و آن صحنه را دید؛ ابوبکر صدیق(رض) پول زیادی به ارباب بلال(رض) داد و او را خرید و آزاد کرد.
بنی مخزوم، حضرت عمار بن یاسر(رض) و پدر و مادرش را که از اهل اسلام بودند، در موقع گرمای سخت و شدید ظهر به بیرون شهر میبردند و ایشان را در جلوی آن گرمای سخت و سوزان مکه عذاب میدادند. حضرت رسول الله(ص) بر آنان گذر کرد و گفت:« ای اهل یاسر! صبر داشته باشید، وعدهگاه شما بهشت است».فيمر بهم رسول الله و يقول: «صبراً یا آل یاسر! فإن موعدكم الجنة»
مادر عمار(حضرت سمیه(رض)) چون با صراحت لهجه سخنان بنی مخزوم را رد میکرد، او را شهید کردند. مصعب پسر عمیر(رض) از لحاظ غرور جوانی و زیبایی نونهال شهر مکه بود. مادرش ثروت و اموال بسیاری داشت، بهترین لباس را برایش فراهم میکرد، خبر به (مصعب(رض)) رسید، که (رسول الله(ص)) در خانه (ارقم بن ابی ارقم(رض)) مردم را به دین اسلام دعوت میکند. مصعب(رض) پیش حضرت(ص) رفت و ایمان آورد و او را تصدیق کرد. بعد بیرون رفت، تا مسلمانان را یاری و به وظیفه خود عمل کند، اما از ترس مادر و قومش اسلام خود را پنهان میداشت و مخفیانه هم نزد حضرت(ص) میرفت، تا اینکه عثمان بن طلحه او را دید که نماز میخواند. جریان را به مادر و قومش باز گفت. ایشان نیز او را گرفتند و زندانی کردند و تا وقتی که مسلمانان برای اولین بار به حبشه مهاجرت کردند، در زندان بود؛ آن وقت با مسلمانان به حبشه مهاجرت کرد، و با ایشان نیز برگشت. اما با حالتی تند و سخت برگشت که دیگر مادرش از سرزنش کردن او دست کشید.
جنگ قریش با رسول الله(ص) و بکار بردن انواع حیله برای آزار دادن وی
وقتی قریش موفق نشدند که جوانان مسلمان را از دینشان بازگردانند و حضرت رسول(ص) هم نرمی نشان نداد و با ایشان دوستی نکرد، برایشان گران بود. بنابراین، ابلهان را نسبت به حضرت(ص) وادار نمودند، تا او را تکذیب کنند و آزار برسانند و به او نسبت ساحری، شاعری، کاهنی و دیوانگی بدهند. برای آزار رساندنش حیلهها به کار میبردند و هر لحظه در فکر حیله تازهتری بودند.
روزی بزرگان قریش در (حجر اسماعیل) جمع شده بودند، ناگهان حضرت رسول(ص) ظاهر شد و از پیش ایشان گذشت. در حالی که مشغول طواف بیت بود، بزرگان قریش به اشارات او را طعنه زدند و تا سه بار تکرار کردند. آنگاه حضرت(ص) ایستاد و گفت: ای طایفه قریش! آیا میشنوید؟ بدانید قسم به کسی که اختیار نفس محمد(ص) در دست اوست، قربانی برای شما آوردهام. آنگاه قوم قریش را ساکت نمود و از حرکت و جنبش آرام گرفتند و به معذرتخواهی و ملاطفت شروع کردند. فردای روز بعد که قریش در حجر، همان جای روز قبل بودند، حضرت(ص) پدیدار گشت. همگی یک پارچه قیام کردند و دورش را گرفتند، یکی از ایشان قسمتی از لباسش را به دست گرفت. حضرت ابوبکر(رض) به تنهایی در حالی که میگریست، ایستاد و گفت: آیا مردی را که میگوید الله پروردگار من است، مورد اذیت و آزار، قرارش میدهید؟! پس از آن دورش را خلوت کردند و منصرف شدند.
سختگیریهای قریش و مبالغه در آزار رسانیدن به رسول الله(ص)
قریش حیلهها و سختگیریها را نسبت به آزار دادن حضرت(ص) بکار بردند و خویشاوندی و رحم و مروت را فراموش کرده حدود میزان انسانیت را خط کشیدند. در یکی از روزها حضرت(ص) در مسجد در حالت سجده بود، و مردم قریش نیز دور و برش بودند. در این هنگام عقبه پسر أبی معیط، پوست و شکمبه حیوانات سربریده را آورده و بر پشت حضرت(ص) پرت کرد، حضرت(ص) از سجده سر بلند نکرد، تا دخترش حضرت فاطمه(رض) آمد و آن را برداشت.
روزی دیگر در حجر اسماعیل، نماز میخواند، عقبه آمد و لباسش را به گردنش انداخت، نزدیک بود که خفهاش کند. ابوبکر(رض) رسید و شانه عقبه را گرفت و او را از حضرت(ص) دور نمود.
مسلمانشدن حضرت حمزه بن عبدالمطلب(رض)
روزی ابوجهل در صفا از کنار حضرت(ص)گذشت و او را دشنام داد و اذیت کرد. حضرت(ص) چیزی نگفت و از او روی گرداند.
حضرت حمزه بن عبدالمطلب(رض) عموی حضرت(ص) در آن روز هنگامی که از شکار برگشت و هنوز شمشیر و وسایل شکارش را با خود داشت و او عزیزترین و گرامیترین جوان قریش و تند و قاطعترین کسی بود که از حق مظلوم و خود مظلوم دفاع میکرد، جاریه کنیز عبدالله پسر جدعان ماجرا را برایش باز گفت. حضرت حمزه(رض) با حالت تند و عصبانیت داخل مسجد شد، ابوجهل را دید که میان قومش نشسته بود. روبروی او رفت و بالای سرش ایستاد کمان را بلند کرد، و او را زد و سرش را زخمی کرد. سپس گفت: آیا شما به کسی که من بر سر دینش هستم، دشنام میدهی؟! آنچه او میگوید، من هم میگویم. ابوجهل ساکت شد. حضرت حمزه(رض) ایمان آورد، و ایمانآوردن او که دارای مقام و منزلت و شجاعت بخصوصی بود برای مردم قریش گران تمام شد.
هجرت مسلمانان به حبشه
وقتی حضرت رسول الله(ص) دید که یارانش دچار گرفتاری و ناراحتی میشوند و او نیز نمیتواند از آن جلوگیری نماید، دستور فرمود که به سرزمین حبشه هجرت کنند؛ تا اینکه از طرف خداوند برای ایشان گشایشی برسد. سرزمین حبشه شهریاری داشت که در پیش او به هیچ کس ظلم نمیرسید و آنجا سرزمین محبت و مودت و دوستی بود. لذا جمعی از مسلمانان به آنجا رفتند، و این اولین هجرتی بود که ده نفر از مسلمانان به سرپرستی «عثمان پسر مظعون»(رض) به آن اقدام نمودند.
«سپس حضرت جعفر پسر ابوطالب(رض) مهاجرت کرد، عدهای دیگر هم به دنبال او رفتند. بعضی همراه خانواده و بعضی به تنهایی میرفتند که مجموعاً به 83نفر رسیدند».
وقتی دیدند که آنان(83 نفر مهاجر) ایمان آورده اند و به سرزمین حبشه رفته و آرام گرفته اند. عبدالله پسر أبی ربیعه و عمرو پسر عاص وائل را نزد نجاشی(لقب پادشاهان حبشه) فرستادند و هدایایی برای او و فرماندهانش از چیزهای زیبا و گرانقیمت کالای مکه جمع نمودند و نزد نجاشی رفتند. تمایل خود را به فرماندهان نشان دادند و ایشان را به هدایای خود راضی نمودند و در مجلس نجاشی صحبت کرده گفتند: عدهای از جوانان سفیه ما به مملکت پادشاه آمده اند، از دین و قوم خود جدا شده، دین شما را نیز قبول نکرده و گویا دین تازهای ابداع نموده اند که نه ما آن را میشناسیم و نه شما. اکنون ما از طرف پدران و اعمام و اقوام و طایفۀ ایشان نزد شما(نجاشی) آمدهایم تا ایشان را به ما برگردانید، زیرا پدران و اقوامشان به احوال آنان آگاهتر و نزدیکترند. فرماندهان نجاشی نیز تصدیق و تأیید کردند و گفتند: آنان را به مکه باز گردان.
نجاشی خشمگین شد و حرفشان را قبول نکرد که ایشان را به آنان تسلیم کند، زیرا پناهنده بودند و به خدا سوگند یاد کرد که تحویلشان ندهد، آنگاه مسلمانان را به مجلس خود خواند و از علمای نصاری(اسقفها) نیز دعوت نمود. به مسلمانان گفت: این چه دینی است که شما و قومتان را از هم جدا کرده است؟! نه دین ما را قبول کرده اید و نه دین دیگری از ادیان جهان را؟!
تصویر و تعریف جعفر بن ابی طالب(رض) از جاهلیت و معرفی اسلام
جعفر بن ابوطالب(رض)، عموزادۀ حضرت رسول الله(ص) برخاست و گفت: «ای امیر! ما قومی جاهل و نادان بودیم، به بت سجده میکردیم و گوشت مردار را میخوردیم و کارهای زشت را انجام میدادیم و صلۀ رحم را ترک کرده، همسایهها را فراموش کرده بودیم و زورمندان ما ضعیفان را میخوردند. روش ما این بود؛ تا این که خداوند از خودمان رسولی برای ما فرستاد که اصل و نسب و صداقت و امانت و پاکدامنی او را میشناسیم، او ما را به سوی خداوند دعوت میکند که خدا را تنها بدانیم و برای او عبادت کنیم و از آنچه که ما و پدران ما از سنگ و بتها میپرستیدند، دوری کنیم؛ و به ما دستور داده است که راستگو و امانتبردار و صلۀ رحم را بجا آورده نسبت به همسایه خوشرفتار باشیم. از کارهای حرام و ناروا و ریختن خون دست بکشیم، و ما را از کارهای ناپسند و سخن دروغ و خوردن مال یتیم و نسبت ناروا به زنان منع فرموده است و دستور داده که فقط خدای یکتا را عبادت کنیم و کسی را شریک او ندانیم، و نماز و روزه و زکات را انجام دهیم. حضرت جعفر(رض) دستورات اسلام را برای نجاشی برشمرد، پس ما او را تصدیق کرده و به او ایمان آوردهایم و از آنچه که از طرف خداوند آورده است، پیروی نمودیم. خدای واحد را پرستش کردیم، هیچ کسی را شریک و انباز او قرار ندادهایم، آنچه که حرام کرده است، ما نیز حرام دانستهایم؛ و آنچه که حلال فرموده: حلال دانستهایم.
آنگاه قوم ما با ما دشمنی ورزیدند و ما را عذاب دادند، و ما را از دین خود منع کردند، تا این که دوباره به سوی پرستش بتها برگردیم، و آنچه که از پلیدیها حلال میدانستیم باز حلالش بدانیم.
وقتی که ما را راندند و به ما ظلم کردند و ما را زیر شکنجه قرار دادند، و در بین ما و دین ما، مانع درست کردند، ما نیز ناچار شدیم که به مملکت شما بیاییم و شما را اختیار کنیم و به همسایگی شما علاقه نشان دادیم. ای ملک! تقاضا میکنیم که در نزد شما به ما ظلم نشود».
بدین ترتیب، حضرت جعفر(رض) دستورات اسلام را برای نجاشی برشمرد. نجاشی در کمال آرامی و وقار به تمام مطالب گوش فرا داد. سپس گفت: آیا از آنچه که رفیق شما از طرف خداوند آورده است، چیزی همراه دارید؟ حضرت جعفر(رض)گفت: بلی! نجاشی گفت: آن را برایم بخوان. حضرت جعفر(رض) آیاتی از اول سورۀ مریم را خواند، نجاشی به حدی گریست که ریشش خیس شد. اسقفها هم آنقدر گریه کردند که مصاحف شان خیس شد.
سپس نجاشی گفت: براستی این مطالب شما و آن چیزی که برای حضرت عیسی(ع) آمده از یک منبع نورانی خارج شده و سرچشمه گرفته اند، بعد به آن دو فرستادۀ قریش رو کرد و گفت: بروید، والله اینها را به شما تسلیم نخواهم کرد.
صبح فردا عمرو پسر عاص پیش نجاشی رفت و به او گفت: ای پادشاه! ایشان دربارۀ «عیسی پسر مریم(ع)» سخن عجیبی میگویند! نجاشی به مسلمانان رو کرد و گفت: چه میگویید؟
حضرت جعفر(رض) گفت: چیزی که درباره او میگوییم، در رساله پیامبرمان(ع) وارد است، و آن این است که حضرت عیسی(ع) بنده و رسول و روح و کلمۀ خدا است. خداوند کلمۀ خود را به حضرت مریم باکره و پاکدامن القاء کرد. نجاشی وقتی این را شنید، با دست روی زمین زد و چوب کوچکی را برداشت. سپس گفت: آنچه که درباره عیسی(ع) گفتی، به اندازۀ این عود اضافی نداشت. نجاشی مسلمانان را با مهربانی در پناه خود تأمین داد و آن دو نفر قریشی بطور ناپسندی از حبشه خارج شدند.
خداوند اسلام و مسلمانان را به ایمانآوردن عمر پسر خطاب «عدوی قریشی» تأیید کرد. حضرت عمر(رض) مردی با هیبت و قدرت و منتقم و مدافع مظلومان بود. حضرت رسول(ص) به مسلمانشدن او بسیار علاقه داشت و حتی از خداوند طلب میکرد.
چگونگی داستان مسلمانشدن حضرت عمر(رض) این است که خواهرش فاطمه دختر خطاب(رض) مسلمان شد و بعد از او شوهرش سعید پسر زید(رض)؛ اما اسلام خود را از ترس عمر(رض) که هیبت و ترسش در دلها بود پنهان میداشتند. خباب پسر ارت(رض) نزد فاطمه(رض) میرفت که به او و شوهرش قرآن بیاموزد. حضرت عمر(رض) روزی شمشیرش را به خود بست و از خانه خارج شد و خواست که رسول الله(ص) و عدهای از یارانش را که در خانهای در صفا جمع شده بودند، اذیت کند. حضرت عمر(رض) در راه به نعیم پسر عبدالله(رض) که فامیل او بود و از طایفۀ بنی عدی و مسلمان شده بود، رسید.
نعیم(رض) گفت: ای عمر! به کجا میروی؟
گفت: میخواهم نزد محمد(ص) که از دین خارج شده و دین دیگری را اختیار کرده و در بین قریش اختلاف انداخته است و رؤیاها را سفیهانه پنداشته و از دین قریش عیب گرفته و خدایان را نفرین میکند، بروم و او را بکشم. نعیم(رض) به او گفت: براستی ای عمر! نفست تو را مغرور کرده است. چرا پیش نزدیکان و خانوادۀ خود نمیروی که کارشان را بسازی؟
گفت: کدام خانواده؟
گفت: داماد و عموزادهات سعید پسر زید و خواهرت فاطمه دختر خطاب؛ به خدا قسم! هردو مسلمان شده، از محمد(ص) و دین او پیروی میکنند، پیش آنان برو.
عمر نزد داماد و خواهرش برگشت و حضرت خباب(رض) نیز آنجا بود و صحیفهای همراه داشت که سوره طه در آن نوشته شده بود و آن را میخواندند. چون صدای عمر(رض) را شنیدند، خباب(رض) در حجرۀ کوچکی خود را پنهان نمود، فاطمه(رض) صحیفه را زیر رانش گذاشت، عمر وقتی نزدیک شده صدای حضرت خباب(رض) را شنیده بود. هنگامی که وارد اتاق شد گفت: آن صدای نامفهوم چه بود؟!» به او گفتند: چیزی را نشنیدی! گفت: چرا، قسم به خدا، براستی مرا خبر دادند که شما تابع محمد(ص) و دین او شده اید.
حضرت عمر به دامادش سعید(رض) حمله برد، فاطمه(رض) برخاست، تا از شوهرش دفاع کند. عمر او را زد و سرش را زخمی کرد. وقتی این واقعه به بار آمد، خواهر و دامادش به او گفتند: بلی! ما مسلمان شدهایم و به خدا و رسولش ایمان آوردهایم، هرچه میخواهی دریغ مکن.
وقتی ایشان سر خواهرش را خونآلود دید، از کار خود پشیمان شد و باز ایستاد و به خواهرش گفت: آن صحیفهای که از شما شنیدم آن را میخواندید به من بدهید، تا من هم آن را ببینم و بدانم که آنچه برای محمد(ص) وارد شده چیست؟ عمر(رض) باسواد بود، وقتی چنین گفت: خواهرش جواب داد: ما از شما میترسیم که صحیفه را کاری کنی. گفت: نترسید و به خدایان خود قسم خورد. وقتی این را گفت: خواهرش به مسلمانشدنش امیدوار شد، به او گفت: ای برادر! براستی شما ناپاکی، چون هنوز مشرکی و این صحیفه را فقط پاکان لمس میکنند.
حضرت عمر(رض) برخاست و غسل کرد. بعد خواهرش صحیفه را که در آن سورۀ طه نوشته شده بود به او داد. وقتی قسمتی از اول سوره را خواند، گفت: چه شیرین است این گفتار و آن را اکرام نمود.
هنگامی که خباب(رض) این را شنید، خارج شد و پیش عمر(رض) آمد و گفت: ای عمر! قسم به خدا، من آرزو میکنم که دعوت رسول خدا(ص) را بپذیری، زیرا من دیروز از رسول خدا(ص) شنیدم که میگفت: «بار الها! اسلام را به أبی الحکم بن هشام ابوجهل و یا به عمر بن خطاب مؤید فرما». «فالله، الله یا عمر! (ای عمر! از عذاب خدا بپرهیز و خدا را اطاعت کن).
در این هنگام حضرت عمر(رض) به او گفت: ای خباب! مرا به سوی محمد(ص) راهنمایی کن تا نزدش بروم و مسلمان شوم. خباب(رض) گفت: او در خانهای ارقم در صفا است و چند نفر از یارانش با او هستند.
حضرت عمر(رض) شمشیرش را برداشت و به خود بست، سپس قصد خدمت رسول الله(ص) و یارانش را نمود. وقتی به صفا رسید، در را زد. یاران حضرت(ص) صدای عمر(رض) را شنیدند. یکی از یاران حضرت(ص) برخاست و از سوراخ در نگاه کرد، عمر(رض) را دید که با شمشیر مسلح شده است، آن یک نفر صحابی با حالتی غیرعادی نزد حضرت رسول(ص) برگشت و گفت: ای رسول الله! عمر است و شمشیر را به خود بسته، حضرت حمزه(رض) در جواب گفت: «او را اجازه بده، اگر آمده و هدفش خیر است، به او خیر میرسانیم و اگر آمده و هدفش بد است، با همان شمشیر خود او را میکشیم». حضرت(ص) فرمود: او را اجازه بدهید، او را اجازه دادند.
حضرت(ص) بلند شد تا عمر(رض) به حجره رسید. لباسش را گرفت و محکم او را کشید و فرمود: «چرا به اینجا آمدهای ای بن خطاب؟! سوگند به خدا، به آخر نمیرسی مگر اینکه خداوند روز وحشتناکی را بر سر شما خواهد آورد». عمر(رض) گفت: یا رسول الله! آمدهام تا به خدا و رسولش و به آنچه که از جانب خدا آمده است، ایمان بیاورم.
حضرت رسول الله(ص) با صدای بلند تکبیر (الله اکبر) گفت که تمام خانوادههای نزدیک اصحاب، متوجه شدند که عمر(رض) مسلمان شده است. وقتی حضرت عمر(رض) مسلمان شد، مسلمانان خود را عزیز و غالب میدانستند و حضرت حمزه(رض) نیز قبل از او مسلمان شده بود. حضرت عمر(رض) مسلمانی خود را اعلام کرد و تمام قریش شنیدند. عمر(رض) با قریش زیاد درگیر شد، تا عاقبت قریش از او ناامید شدند.
قرارداد قریش نسبت به «بنی هاشم» و بستن امکانات زندگی از ایشان
اسلام در میان قبایل ترویج پیدا کرد و انتشار یافت، ناچار قریش جمع شدند و در بین خود مشورت کردند که قراردادی بنویسند و در آن اشاره کردند که از «طایفۀ بنی هاشم و بنی عبدالمطلب» نه زن بگیرند و نه به آنها زن بدهند. هیچگونه خرید و فروشی هم در بینشان انجام نگیرد. وقتی باهم جمع شدند، عهد و پیمان بسته بر آن اتفاق نمودند و آن را در صحیفهای نوشتند، و نوشته را در داخل کعبه آویزان کردند تا همیشه جلو چشمشان بوده مطمئن باشند.
وقتی قریش چنین قراردادی بستند و آن را داخل کعبه آویزان نمودند، طایفه بنی هاشم و بنی مطلب دور ابوطالب را گرفتند و در سال هفتم بعثت همراه او وارد شعب أبی طالب شدند.
از طایفۀ بنی هاشم فقط «ابولهب» جدا شد و به قریش پیوست. بنی هاشم در مقابل این محاصرۀ سخت پایداری نمودند و از برگ درخت «سمر» تغذیه میکردند. بچههایشان از گرسنگی چنان فریاد برمیآوردند که از دور شنیده میشد. مردم قریش از بازرگانان جلوگیری میکردند تا چیزی را برای آنان که در شعب أبی طالب بودند نبرند و اجناس بازرگانان را به قیمت گرانتر میخریدند، تا به «بنی هاشم» نفروشند.
این جریان سه سال طول کشید و به آنان چیزی نمیرسید، مگر به پنهانی و از طرف کسانی از قریش. حضرت(ص) قومش را شب و روز آشکار و پنهان و مرتب دعوت میکرد. بنی هاشم نیز صبور و بردبار و قانع بودند.
چون مخالفان، آن پیمانی را که در صحیفهای داخل کعبه آویزان کرده بودند، زشت و ناجوانمردانه دیدند، چند نفر از اهل قریش از مردان باانصاف و آگاه از جمله هشام(هشام در این دورۀ سخت خوردنی و گندم بر شتری بار میکرد، و در نزدیکیهایی دره آن را رها میکرد، تا شتر به دست مسلمانان برسد) پسر عمرو پسر ربیعه برخاستند و خود را از آن قرارداد مبری دانستند. هشام مردی مسؤول و مواظب و در میان قریش باشرف و احترام بود. پیش کسان دیگر رفت و نرمی و مردانگی را در دلشان انداخت و شخصیت و انسانیت ایشان را در نقضکردن پیمان تحریک کرد، تا از این پیمان به درآیند؛ وقتی همفکران هشام به پنج نفر رسیدند، اجتماع کردند و برای این کار پیمان بستند.
فردا که قریش در محل عمومی جمع شدند «زهیر پسر أبی امیه» که مادرش «عاتکه دختر عبد المطلب» بود. خطاب به مردم گفت: ای اهل مکه! آیا شما نمیخورید و لباس نمیپوشید؟! در حالی که بنی هاشم جان میدهند! نه چیزی میتوانند بخرند و نه چیزی میفروشند. قسم به خدا، آرام نمیگیرم تا این صحیفۀ ظالمانه پاره نشود.
«ابوجهل» وارد بحث شد، اما مفید نیامد. مطعم پسر عدی برخاست که صحیفه را پاره و خرد کند، دید که موریانه بجز باسمک اللهم تمام صحیفه را خورده است و پیمان شوم و ظالمانه منحل گردید.
حضرت رسول(ص) این واقعه را به ابوطالب خبر داده بود، که صحیفه چنان شده و باطل گردیده است.
ابوطالب و خدیجه(رض) در یک سال (دهم بعثت) فوت کردند. پس از فوت ایشان، زحمات و ناراحتیها و مشکلات زیادی برای حضرت رسول(ص) برجای ماند.
رفتن حضرت(ص) به «طایف» و آزار دیدنش در آنجا
بعد از فوت ابوطالب قریش حضرت(ص) را اذیت کردند، بطوری که در زمان ابوطالب سابقه نداشت. تا جایی که هر ابلهی از ابلهان قریش به او اعتراض میکرد و خاک بر سرش میریخت.
وقتی دید که قریش او را اذیت میکنند و از اسلام منصرف میشوند و از آن دوری میگیرند، به طایف رفت، تا طایفۀ ثقیف را به اسلام دعوت کرده، پس از پذیرفتن اسلام و برای تبلیغ آن، از ایشان کمک بگیرد.
هنگامی که به طایف رسید، پیش چند نفر از رؤسا و بزرگان ثقیف رفت و نشست و ایشان را به دین اسلام دعوت نمود. آنان با بدترین وجه ردش کردند و او را استهزاء نمودند و سفیهان و بردگانشان را علیه او تحریک کردند که او را دشنام دهند و بر سرش بزنند، و سنگبارانش کنند!!
حضرت رسول(ص) با غم و اندوه به سوی درخت خرمایی رفت و زیرش نشست و آزاری که از دست طایفیان دیده سختتر از آزار مشرکان مکه بود. مردم طایف سر راهش را گرفتند و در دو طرف راه نشستند، وقتی حضرت(ص) میخواست، برود و یکی از پاهایش را بلند میکرد، فوراً با سنگ پایش را میزدند و هر دو پایش خونآلود شد؛ و از پای مبارکش خون جاری گردید.
قلب و زبانش به دعا برخاست، در حضور خدا از ضعف و ناتوانی خود و نداشتن تدبیر و ذلیلی و درماندگیش نزد مردم شکایت کرد و به خدا پناه برد که او را کمک کند، و چنین فرمود:
«اللّهُمّ إلَيْك أَشْكُو ضَعْفَ قُوّتِي، وَ قِلّةَ حِيلَتِي، وَهَوَانِي عَلَى النّاسِ يَا أَرْحَمَ الرّاحِمِينَ أَنْتَ رَبّ الْمُسْتَضْعَفِينَ وَأَنْتَ رَبّي، إلَى مَنْ تَكِلُنِي؟ إلَى بَعِيدٍ يَتَجَهّمُنِي؟ أَمْ إلَى عَدُوّ مَلّكْتَهُ أَمْرِي؟ إنْ لَمْ يَكُنْ بِك عَلَيّ غَضَبٌ فَلَا أُبَالِي، وَلَكِنّ عَافِيَتَك هِيَ أَوْسَعُ لِي، أَعُوذُ بِنُورِ وَجْهِك الّذِي أَشْرَقَتْ لَهُ الظّلُمَاتُ وَصَلُحَ عَلَيْهِ أَمْرُ الدّنْيَا وَالْآخِرَةِ مِنْ أَنْ تُنْزِلَ بِي غَضَبَك، أَوْ يَحِلّ عَلَيّ سُخْطُكَ لَك الْعُتْبَى حَتّى تَرْضَى، وَلَا حَوْلَ وَلَا قُوّةَ إلّا بِکَ».
«بار خدایا! از ضعف و ناتوانی و نداشتن تدبیر و ذلیلی و درماندگیم در برابر مردم به تو شکایت میکنم، ای مهربانترین مهربانان! تویی پروردگار ضعیف شدگان؛ و تویی خدای من؛ مرا به چه کسی تسلیم میکنی؟ به کسی دور که با اخم و ترشرویی استقبالم کند؟ یا به سوی دشمنی که کار مرا در اختیارش گذاشتهای؟! اگر چنانچه شما از من خشمگین نشده باشی من اهمیت نمیدهم، غیر از این است که قدرت و نعمت تو بهتر است به حال من، پناه میبرم به نور وجه تو که تاریکی ها را روشنی بخش و کار دنیا و آخرت به آن نور اصلاح پذیر و پایدار است. از این که خشم تو بر من وارد آید، یا قهر تو گریبانگیرم شود. ارادۀ تو است تا از من راضی شوی، و هیچ حرکت و تغییر و نیرو و توانی بدون ارادۀ تو نیست».
خداوند فرشتۀ مأمور کوهها را نزد حضرت(ص) فرستاد و از او اجازه خواست، که آن دو کوهی که «طایف» در وسطشان قرار دارد به هم بزند و یکسره طایف از بین برود. اما حضرت(ص) فرمود: «بلکه تقاضای من این است که از نسل ایشان کسانی به دنیا بیایند که خداوند را عبادت و سجده کنند و برایش شریک قرار ندهند».
وقتی «عتبه و شیبه پسران ربیعه» دیدند که چه بر سر حضرت رسول(ص) آمده است، حس جوانمردیشان تحریک شد و یک نفر بندۀ نصرانی به اسم عداس را صدا زدند و به او گفتند: انگور را بچین و در این کاسه بریز و برای آن مرد، حضرت رسول(ص) ببر و به او بگو که از آن بخورد. عداس چنین کرد. هنگامی که سخنان حضرت(ص) را شنیدکه هنگام میلکردن انگور «بسم الله» گفت. عداس عاشق اخلاق نیکش شد و ایمان آورد.
حضرت رسول(ص) سپس از طایف به مکه بازگشت و قومش تندتر و بدتر از سابق مخالف و دشمنش بودند و او را مسخره و استهزاء میکردند.
أسراء و معراج و فرضشدن نمازهای پنجگانه
حضرت رسول(ص) به فرمان خدا از مسجدالحرام در مکه به سوی مسجدالاقصی در فلسطین شبروی کرد و از مسجدالاقصی نیز تا آنجا که ارادۀ خدا بود از نزدیکشدن به آیات حق و گردش در آسمانها و دیدن نشانههای هستی و دیدار با پیامبران(ع)...
«مَا زَاغَ الْبَصَرُ وَ مَا طَغَى لَقَدْ رَأَى مِنْ ءَايَاتِ رَبِّهِ الْکُبْرَى» «چشم محمد(ص) آنچه را که باید از حقایق عالم بنگرد، مشاهده کرد. در آنجا بزرگترین آیات حیرتانگیز پروردگار را دید». (سورۀ نجم، آیههای 17 و 18)
آن شبروی و آن سیرملکوتی از جانب خداوند مهمانداری بزرگ و با اهمیت و دلداری و دلنوازی و جبران خاطر و پاداشی بود، برای آنچه که در طایف از ذلیلی و اذیت به حضرت رسول(ص) رسید. صبح آن شب(شب معراج...) نزد قریش رفت و به آنان خبر داد. او را انکار کردند و چنین جریانی را بزرگتر از آن دانستند که در شبی انجام بگیرد، و او را تکذیب و استهزاء نمودند.
اما حضرت ابوبکر(رض) به محض شنیدن آن خبر گفت: «قسم به خدا، اگر خودش بگوید: چنین بوده راست است. چیست که شما حیران هستید؟! قسم به خدا، حضرت(ص) به من بگوید که در یک ساعت شب، یا روز، خبر از آسمان به من میرسد، او را تصدیق میکنم و این دورتر است، از آنچه که شما از آن تعجب میکنید».
خداوند در یک شبانه روز پنجاه نماز را بر حضرت(ص) و امتش فرض نمود. حضرت(ص) برای تخفیف آن، مرتب پافشاری میکرد، تا خداوند آن را در یک شبانه روز پنج فرض قرار داد که هرکس از روی ایمان و اعتقاد آن پنج فرض را ادا نماید، خداوند اجر و پاداش پنجاه فرض را به او عطا میفرماید.
حضرت رسول(ص) خود را به قبایل عرب معرفی کرد
حضرت رسول الله(ص) در موسم حج و سایر اعیاد در میان قبایل عرب خود را معرفی نمود و ایشان را به اسلام دعوت کرد، و از ایشان خواست، که از دشمنانش جلوگیری کنند. گفت: «ای بنی فلان! من رسول خدایم، به سوی شما، خداوند به شما امر میکند، که او را پرستش کنید، و برایش شریک قرار ندهید. از کمک به دشمنان و مخالفان خداوند دست بردارید و به خدای واحد ایمان بیاورید و او را تصدیق کرده از دشمنان من جلوگیری کنید، تا آنچه که من از طرف خداوند برای آن برگزیده شدهام، اظهار و اعلام کنم».
وقتی رسول الله(ص) سخنانش را تمام کرد «ابولهب» برخاست و گفت: ای بنی فلان! براستی محمد(ص) شما را دعوت میکند که از «لات و عزی» دست بکشید و از پیمان خود نسبت به بتها کناره گیرید؛ بطرف بدعت و گمراهی که آورده است، بروید! نه او را اطاعت و پیروی کنید و نه به او گوش فرا دهید.
آغاز ایمانآوردن انصار (پیمان عقبه)
رسول الله(ص) در موسم حج و غیره به «عقبه» میرفت، در آن هنگام به جماعتی از خزرج (انصار) رسید، و ایشان را بسوی خدای عزوجل میخواند و اسلام را برایشان تعریف میکرد و آیاتی از قرآن را تلاوت مینمود.
اتفاقاً آن جماعت خزرجی همسایۀ یهود در مدینه بودند و از ایشان شنیده بودند: که پیامبری به این زودی ظهور میکند. لذا در بین خودشان به بحث نشستند و عدهای گفتند: ای قوم! بدانید، والله این همان پیامبری است؛ که یهود به شما وعده داده اند، پس پیش از هرکسی به او بیعت کنید. بنابراین، دعوتش را قبول کرده، تصدیقش نمودند و گفتند: ما قبیلۀ خودمان را رها کردهایم و قبیلهای نداریم، آنقدر دشمنی و جنگ و دعوا بینشان هست که مپرس! اما امید است که خداوند توجه آنان را بسوی تو جلب نماید. پس ما پیش آنان برمیگردیم و بسوی دین تو دعوت میکنیم، آنچه که ما از دین شما قبول کردهایم، به آنان عرضه میکنیم. در صورتی که خداوند، آنان را به طرف تو جلب نماید، هیچ شخصیتی بزرگوارتر از تو نیست. همگی پس از آن که به حضرت(ص) ایمان آورده تصدیقش کردند، به مناطق خود برگشتند. هنگامی که به یثرب(مدینه) رسیدند، از رسول الله(ص) و دین او برای برادران خود تعریف کردند، ایشان را به دین اسلام دعوت نمودند، در مدینه دین اسلام منتشر شد، و در هرخانهای از خانههای انصار از اسلام و رسول خدا(ص) یاد میشد.
در سال بعد هنگام حج دوازده نفر از انصار به مکه آمدند و در «عقبۀ اول» خدمت حضرت رسول(ص) رسیدند، و با او بیعت کردند که موحد(یکتاپرست) باشند، و از دزدی و زنا و کشتن فرزندان خود (دختران) دست بردارند و کارهای نیک را دنبال کنند. وقتی آن عده تصمیم گرفتند که برگردند، حضرت رسول(ص) «مصعب پسر عمیر(رض)» را همراهشان فرستاد و دستور داد که قرآن را به آنان آموخته اسلام را تعلیم دهد و درک و بینش صحیحی از اسلام را هم به آنان بیاموزد. «مصعب(رض)» در مدینه «مقری» نامیده شد و به «أسعد پسر زراره» نیز سفارش کرد، که با ایشان نماز بخواند.
اسلام در تمام خانوادههای انصار، اوس و خزرج انتشار یافت. «سعد پسر معاذ(رض)» و «اسید پسر حضیر(رض)» که از بزرگان قوم خود از طایفۀ «بنی عبدالاشهل» اوسی بودند، به سبب مهربانی و نیکرفتاری کسانی که قبل از ایشان اسلام آورده بودند و به سبب دعوت درست و نیک «مصعب پسر عمیر(رض)» مسلمان شدند؛ فرزندان عبدالأشهل هم بعداً مسلمان شدند. هیچ خانوادهای از انصار نمانده بود که در آن مردان و زنانی مسلمان نشده باشند.
«مصعب پسر عمیر(رض)» در سال آینده به مکه برگشت و عدهای از مسلمانان انصار نیز با کاروان حج همراه قومشان که هنوز اهل شرک بودند خارج شدند، تا به مکه رسیدند. قبلاً از حضرت رسول(ص) وعده گرفته بودند که در «عقبه» باهم ملاقات کنند. بعد از ثلث شب که از مراسم حج فارغ شدند، در وادی نزدیک عقبه هفتاد و سه (73) مرد و دو زن اجتماع کردند. حضرت رسول(ص) با عمویش عباس(رض) که هنوز بر سر دین قریش بود نزد آنان رفت.
رسول الله(ص) با ایشان گفتگو کرد و آیاتی از قرآن را تلاوت نمود، و آنان را به سوی خدا دعوت و به دین اسلام تشویق و ترغیب نمود. سپس گفت:« با شما بیعت میکنم به شرط آن که مرا بازدارید از آنچه که همسران و فرزندان خود را بازمیدارید». (آنطور که نسبت به افراد خانوادۀ خود دلسوزی میکنید با رسول خدا(ص) هم اینطور باشید.) آنگاه با او بیعت کردند و از او پیمان و وثوق گرفتند: که دیگر به مکه برنگردد و ایشان را ترک نکند. حضرت رسول(ص) به آنان جواب مثبت داد و گفت: من از شما هستم و شما از من هستید، میجنگم با کسی که شما با او میجنگید و صلح میکنم، با کسی که شما با او صلح میکنید.
بعد پیامبر خدا(ص) در بین ایشان دوازده نفر از بزرگان و نامداران را برگزید که: نه نفر از خزرج و سه نفر از اوس بودند.
وقتی که رسول خدا(ص) با آن عده از انصار مدنی مبایعت کرد، که بر دین اسلام و یاری او و کسانی که پیروش هستند، پایداری نمایند؛ آنگاه عدهای از مسلمانان را پیش ایشان فرستاد، و به یارانش و کسانی که در مکه بودند، دستور داد: که به مدینه مهاجرت کنند و به برادران انصارشان بپیوندند و گفت: «براستی خدای عزوجل برادرانی خوب و محل سکونتی که بتوانید در آن زندگی کنید و در امان باشید به شما داده است». پس از آن که حضرت رسول(ص) دستور مهاجرت داد، مسلمانان دسته دسته به مدینه مهاجرت کردند، رسول خدا(ص) در مکه ماند و منتظر دستور خدا بود، که به او اجازۀ مهاجرت به مدینه را بدهد.
هجرت مسلمانان از مکه به مدینه سهل و آسان نبود که قریش باخبر باشند و خوشحال گردند، بلکه در مسیر مکه به مدینه نگهبانها گذاشته بودند، و هرکدام از مهاجرین را به انواع شکنجهها آزار میدادند. اما مهاجرین پایداری میکردند و فکرشان عوض نمیشد، و ماندن در مکه را اهمیت نمیدادند.
بعضی از مهاجرین به تنهایی میرفتند، و زن و فرزندانشان را بجا میگذاشتند، مانند: «ابوسلمه(رض) و...» و بعضی تمام لوازم و مال و دارایی را با خود حمل میکردند: مانند: «صهیب(رض) و...» و همچنین حضرات عمر پسر خطاب، طلحه، حمزه، زید پسر حارثه، عبدالرحمن پسر عوف، زبیر پسر عوام، ابوحذیفه، عثمان پسر عفان و دیگران(رض) مهاجرت کردند. مهاجرت پشت سر هم ادامه یافت، تمام مسلمانان مکه قبل از رسول الله(ص) به مدینه رفتند، غیر از کسانی که به دست قریش اسیر شدند، یا از دین برگشتند؛ مگر علی پسر ابی طالب و ابوبکر صدیق رضوان الله تعالی علیهما. پس از آن که حضرت رسول(ص) همراه حضرت ابوبکر(رض) از مکه خارج شدند، به حضرت علی(رض) دستور داد که در خانۀ رسول خدا(ص) بماند، تا اماناتی را که پیش حضرت(ص) بود به صاحبانش برگرداند، و اموری را که لازم است انجام دهد. سپس به مدینه مهاجرت کند و ابوبکر صدیق(رض) ثانی اثنین همراه حضرت(ص) مهاجرت کرد.
آخرین مشورت قریش در مکه دربارۀ رسول خدا(ص) و خنثیشدن نقشۀ آنان
وقتی قریش متوجه شدند که رسول خدا(ص) در مدینه اصحاب و انصاری دارد و یارانش به آنجا میروند و ایشان نیز دلیلی ندارند، به مدینه دستدرازی کنند و از این که خود رسول الله(ص) هم به مدینه برود، بیم داشتند؛ و فهمیدند اگر رسول الله(ص) مهاجرت کند، حیلههایشان نقش بر آب میشود، و هیچ راهی هم ندارند، که به مسلمانان دست یابند. بنابراین، در «دار الندوه» که منزل «قصی پسر کلاب» و محل برگزاری کارها بود، اشراف قریش جمع شدند و باهم مشورت کردند، که در کار پیامبر خدا(ص) چارهای بیاندیشند. نتیجۀ رأیشان این شد، که از هر طایفهای جوانی نیرومند و شجاع انتخاب شود و هماهنگ بر سر رسول خدا(ص) هجوم ببرند و به او ضربه زنند، تا خون او در میان تمام قبایل پخش شود و پسران «عبدمناف» دیگر قادر به جنگ در مقابل قومشان نباشند؛ بر این قرارداد که عموماً متفق بودند جلسه پایان یافت.
خداوند این جریان را به رسول خود(ص) خبر داد. او نیز به علی پسر ابوطالب(رض) دستور داد که در جایش بخوابد و خود را با بُرده اش(لباس پشمی مخطط و پارچۀ یمانی) بپوشاند و به علی(رض) گفت: «نگران نباش به تو زیانی نخواهد رسید».
قوم، در جلو خانۀ رسول الله(ص) اجتماع کردند و آمادۀ قیام بودند، در این هنگام رسول الله(ص) بیرون رفت و یک مشت خاک همراه داشت، خداوند خاک را به چشمشان کفار ریخت، تا رسول خدا(ص) را نبینند. رسول خدا(ص) خاک بر سر و صورتشان پاشید و سورۀ «یس» از اول تا آیۀ نه 9، «وَجَعَلْنَا مِن بَيْنِ أَيْدِيهِمْ سَدّاً وَمِنْ خَلْفِهِمْ سَدّاً فَأَغْشَيْنَاهُمْ فَهُمْ لَايُبْصِرُونَ» «و پیشاپیش آنان و نیز پشت سرشان مانع و سدی قرار داده و پردهای بر (چشمان) آنان نهادهایم؛ پس نمیبینند» را تلاوت كرد
در این هنگام یکی آمد و گفت: در اینجا منتظر چه کسی هستید؟ گفتند: محمد(ص). گفت: خداوند بدبختتان کند، به خدا محمد(ص) رفت. ایشان نگاه کردند و دیدند حضرت علی خوابیده! بدون تردید او را رسول خدا(ص) پنداشتند که خوابیده است. ناامید و سرافکنده بازگشتند.
ادامه دارد...