پیامبر اکرم(ص) شخصیتی محبوبتر از نفس و جان، بیپروایی جاهلیت و انتقام جویی آنان و مواردی شگفت انگیز از محبت و دوستی و جانبازی، غزوه احد، حضرت مصعب پسر عمیر(رض) و شهدای «احد»
ز هر طرف سوی یثرب هجوم اعدا شد
ز هـر قبیـله چنـدین هـزار بر پـا شــد
به کیـن بـدر بسـی مشرکان مهیـا شد
ز کوهسـار احـد سـرکشیـد و پیدا شد
چـو مؤمنـان مدینـه خبر ز غوغـا شـد
به پیش روی مخالف همه صف آرا شد
بیپروایی جاهلیت و انتقام جویی آنان:
وقتی در بدر بر رؤسا و بزرگان قریش مصیبت بزرگی وارد شده، و با همان حالت به مکه برگشتند. بعضی از مردان که: پدر و پسر و برادر را از دست داده بودند. به نزد ابوسفیان رفتند، و با او و کسانی که در سفر تجارت در آن قافله با او بودند، گفتگو کردند؛ و قرار گذاشتند, با همان مال و ثروت علیه مسلمانان برای جنگ آماده شوند، و چنین کردند، قریش برای جنگ با رسول الله(ص) جمع شدند. و شعرا مردم را با سرودن اشعار حماسی تحریک کردند، و شهامت و شجاعت را در آنان برانگیختند. مردم قریش در نیمۀ ماه شوال سال سوم هجری با زنانشان بیرون رفتند، تا به مقابل مدینه رسیدند.
رأی رسول الله(ص) این بود، که مسلمانان در خود شهر مدینه بمانند، و به آنان کاری نداشته باشند. اگر آنان وارد شهر شدند آنگاه مسلمانان جنگ کنند، زیرا رسول خدا(ص) از بیرونرفتن به خارج مدینه خوشآیند نبود، رأی «عبدالله پسر أبی» نیز همان بود، که رسول الله(ص) پیشبینی میکرد. و عدهای از مسلمانان که در جنگ بدر شرکت نداشتند، گفتند: یا رسول الله! با ما بیرون بیا تا بر دشمن بتازیم تا نپندارند: که از آنان ترسیده و ناتوان شدهایم.
از رسول خدا (ص) دست بردار نشدند، تا به خانه رفت و لباس رزم پوشید. اما کسانی که بدون تصمیم و تفکر گفته بودند، بیرون برویم پشیمان شدند و به رسول الله(ص) گفتند: در اینجا بمان، زیرا بیرونرفتن از مدینه برای ما ممکن نیست. پس اگر میخواهی بنشین، درود خدا بر تو باد-
رسول خدا (ص) فرمودند:« شایستۀ شأن پیامبر نیست، هروقت لباس رزم بپوشد - قبل از این که بجنگد - آن را بر زمین بگذارد».
پیامبر(ص) با هزار نفر از یارانش بیرون رفت، وقتی به مسافت بین مدینه و احد رسیدند، عبدالله پسر ابی و یک سوم مردم از او جدا شدند. حضرت(ص) فرمودند: « ایشان از عبدالله پیروی کردند، و از من سرپیچی نمودند».
کوه احد
رسول الله(ص) حرکت کرد، تا به درهای از احد, واقع در سه کیلومتری مدینه رسید و از بیراهه به پشت کوه احد رسیدند؛ و فرمود: هیچ یک از شما وارد جنگ نشود، تا دستور میدهم. آنگاه رسول خدا(ص) با هفتصد نفر مرد جنگی برای جنگ آماده شد و «عبیدالله پسر جبیر(رض)» را به فرماندهی پنجاه نفر تیرانداز منصوب نمود، و گفت:« سواران دشمن را به وسیلۀ تیراندازی از ما دفع کن که از پشت به ما حمله نکنند، و نیز به ایشان فرمان داد، که استقامت کنند و آن محل خود را رها نگذارند، اگرچه ببینند: که پرندگان دارند لشکر را میربایند». عبیدالله(رض) زره دیگر را روی زره خود پوشید، و پرچم را به مصعب پسر عمیر(رض) سپرد.
در احد مردم به هم رسیدند و به یکدیگر نزدیک شدند، «هند دختر عتبه» با عدهای از زنان قیام کردند، در حالی که هریک دفی در دست داشتند و پشت سر مردان در حال حرکت دف میزدند، و مردان را به جنگ علیه مسلمانان تحریک و تشویق مینمودند.
جنگ در بین مردم اوج گرفت و شدت یافت. «ابودجانه(رض)» که شمشیر را از رسول خدا(ص) گرفته بود، میجنگید و به رسول خدا (ص) وعده داد: که آن شمشیر را به حق گرفته باید حق آن را ادا نماید، تا در میان مردم جلب توجه کند، «ابودجانه(رض)» به هرکس میرسید او را از پای درمیآورد.
حضرت«حمزه بن عبدالمطلب»(رض) به شدت میجنگید. عدهای از پهلوانان را از پا درآورد، و کسی توان مقابله را با او نداشت.
«وحشی» برده و غلام «جبیر پسر مطعم» در کمین بود. وحشی تیرانداز ماهری بود که خیلی کم تیرش به خطا میرفت، «جبیر» به او وعده داده بود که اگر حمزه(رض) را بکشد، او را آزاد کند، زیرا در جنگ بدر حمزه(رض) «طعیمۀ» عمویش را کشته بود. و همچنین «هند زن ابوسفیان» که او نیز در روز بدر کشته داده بود، وحشی را به کشتن حمزه(رض) تشویق نمود، تا تسکین قلبش گردد. وحشی خود را آماده نمود و نیزه را به طرف حضرت حمزه(رض) رها کرد،و به هدف خورد و او شهید شد.
«مصعب پسر عمیر(رض)» در نزدیک و کنار رسول خدا(ص) میجنگید، تا شهید شد. مسلمانان در آن واقعه تاریخی امتحان شدند.
خداوند مسلمانان را یاری کرد و به وعدۀ خود عمل نمود، تا جایی که مشرکان لشکر خود را از دست دادند و شکست حتمی خوردند و زنانشان نیز پا به گریز نهادند و به طرف مکه فرار کردند.
چگونه دایرهای به دور مسلمانان حلقه زد؟!
در آن هنگام کفار شکست خوردند، و از جبهه فرار کردند، تا به زنانشان رسیدند. وقتی تیراندازان دیدند، که کفار فرار میکنند ایشان نیز به سوی لشکر خود آمدند، در حالی که به پیروزی کامل یقین داشتند، و گفتند: ای قوم! غنیمت، غنیمت. فرمانده تیراندازان پیمان رسول الله(ص) را به ایشان تذکر داد، اما نشنیدند. گمان کردند که دیگر کفار برنمیگردند، و جاهایی را که معرض خطر حمله دشمن بود، رها کردند.
تیراندازان پشت مسلمانان را که موضع حملۀ اسبسواران بود خالی گذاشتند. و از طرفی با پرچمداران کفار دچار شدند، و قومشان از آنان دور افتادند. مشرکان فرصت آوردند و از پشت به مسلمانان حمله بردند. فریادزنی فریاد کشید که ای مردم! بدانید محمد(ص) کشته شد! مسلمانان در این هنگام از تعقیب دشمن برگشتند و مشرکان بار دیگر به سوی مسلمانان هجوم آوردند و فرصت را غنیمت شمردند. آن روز، روز بلا و امتحان و سختی بود. دشمنان به سوی پیامبر(ص) شتافتند، در آن هنگام سنگ به صورت حضرت(ص) اصابت کرد، و دندان پیشین او شکسته (و دو حلقه به گونههای مبارکش فرو رفت). صورتش زخمی شد، و لبش مجروح گردید، و خون از رخسارش جاری شد، و در حالی که آن را پاک میکرد، میگفت: «چگونه رهایی مییابند، قومی که صورت پیامبرشان را زخمی و خونآلود میکنند، در حالی که آنان را به سوی پروردگار میخواند؟!» مسلمانان نمیدانستند که حضرت(ص) کجاست، علی بن ابوطالب(رض) دست پیامبرخدا(ص) را گرفت و طلحه بن عبیدالله(رض) او را بلند کرد، تا کاملاً سر پا ایستاد، مالک پسر سنان(رض) از فرط ناراحتی خون صورت حضرت(ص) را میمکید و آن را میبلعید. برگشتن مسلمانان از تعقیب دشمن فرار نبود، بلکه برگشت و تاکتیک نظامی بود که برای لشکر و تجدید قوا ضرورت داشت، تا پس از آن حمله را از سر گیرند.
آنچه که در احد از شکست و بلاها و از زیان و ضرر جانی و شهادت به مسلمانان رسید، شهادت کسانی که برای اسلام و مسلمین و پیامبر(ص) نیرو، امید، توانایی و قوت بودند، نتیجۀ خطا و اشتباه تیراندازان و کمتوجهی به دستورات پیامبرخدا (ص) و فرمانش برای آن لحظۀ آخر بود و خالیکردن جبههای که پیامبر(ص) آنان را برای آنجا تعیین نموده بود.
مواردی شگفت انگیز از محبت و دوستی و جانبازی
در جنگ احد دو حلقه به صورت حضرت رسول (ص) فرو رفت، وقتی «ابوعبیده پسر جراح(رض)» آن دو حلقه را از صورتش بیرون کشید همزمان دو دندان پیشین (رباعیة) ابوعبیده(رض) افتاد. «ابودجانه(رض)» زره پوشید و در کنار پیامبر(ص) میجنگید، در حالی که خود را به طرف پیامبرخدا(ص) خم کرده بود، و تیرهای زیادی به پشتش خورد تا پیامبر(ص) محفوظ بماند. سعد بن ابیوقاص(رض) نیز در جلو دستش تیراندازی میکرد، پیامبر(ص) به او تیر میداد و میگفت: تیراندازی کن، پدر و مادرم فدایت.
«قتادۀ پسر نعمان(رض)» بر اثر شدت ضربت چشمش بیرون آمد، پیامبرخدا (ص) آن را با دستش به جای خود گذاشت، که بهتر و تیزبینتر از اول بود. کفار قصد جان پیامبر(ص) را کردند، و آنچه را که میخواستند، خداوند آن را از او منع کرد. و ده نفری از یاران به دورش حلقه زدند و دفاع کردند، تا همگی شهید شدند.
«طلحه پسر عبیدالله(رض)» با ایشان جنگید و با دست خود زره جنگی را به تن پیامبر(ص) پوشاند. به انگشتانش آسیب رسید و دستش شل شد. پیامبر(ص) خواست، بالای سنگی در آنجا برود، اما به حدی مجروح و ضعیف شده بود که نتوانست. طلحه(رض) زیر پایش رفت تا توانست بالای سنگ برود. وقت نماز رسید، پیامبرخدا(ص) در حال نشستن با ایشان نماز خواند.
وقتی که صحابه شکست خوردند «انس پسر نضر(رض)» عموزاده أنس پسر مالک(رض) خادم پیامبر(ص) – مقاومت کرد و جلو رفت. «سعد پسر معاذ(رض)» به او رسید. سعد(رض) گفت: کجا میروی؟ ای أبا عمر! «انس(رض)» جواب داد. «به به» بوی بهشت میآید! ای سعد! بوی بهشت را فقط من دریافتم.
«أنس پسر نضر(رض)» به عدهای از مهاجرین و انصار پیوست، دید که دست به زانو نشسته اند. گفت: چرا اینطور نشسته اید؟ گفتند: حضرت پیامبر(ص) شهید شد. گفت: پس بعد از او شما چه کار میکنید؟! به پا خیزید و بمیرید، بر سر آنچه که او برایش به شهادت رسید. سپس قوم حرفش را قبول کردند، و جنگیدند تا شهید شدند. حضرت أنس(رض) میگوید: آن روز یکی از ما هفتاد تیر خورده بود، و کسی او را نمیشناخت، مگر خواهرش، آن هم وسیلۀ سرانگشتانش.
«زیاد پسر سکن(رض)» با پنج نفر از انصار جلو دست پیامبر خدا(ص) میجنگیدند، یکی پس از دیگری شهید شدند. فقط حضرت زیاد(رض) ماند که او هم میجنگید تا زخم فراوانی برداشت. پیامبر(ص) فرمود:« او را به من نزدیک کنید، زیاد (رض) را نزدیک کردند. آنگاه پیامبرخدا(ص) رانش را زیر سرش گذاشت، و در حالی که صورتش بالای ران پیامبر(ص) بود، شهید شد».
«عمرو پسر جموح(رض) » به شدت فلج و لنگ بود. عمرو(رض) چهار پسر جوان داشت، که همراه رسول خدا (ص) جهاد میکردند. وقتی که پیامبر(ص) برای احد تصمیم گرفت، عمرو(رض) خواست، که همراه پیامبر(ص) به احد برود. پسرانش به او گفتند: خداوند به شما اجازه داده است که جنگ نکنی، اگر شما به جنگ نیایی ما به جای تو میجنگیم، زیرا خداوند تکلیف جهاد را از تو برداشته است.
«عمرو(رض)» قانع نشد و به خدمت پیامبر(ص) رفت و گفت: این پسران من مرا از جهاد در خدمت شما بازمیدارند، و قسم به خدا! من آرزو میکنم که شهید شوم، و با این پای لنگم در بهشت گردش کنم. پیامبر(ص) به او فرمود:« بدان, خداوند تکلیف جهاد را از سر تو برداشته است. بعد به فرزندانش فرمود: چیست که شما دستبردارش نمیشوید؟ شاید خداوند شهادت را نصیبش کند». سپس همراه پیامبر(ص) خارج شد و به فوز شهادت رسید.
«زید پسر ثابت»(رض) میگوید: پیامبر(ص) در روز احد مرا دنبال «سعد پسر ربیع(رض)» فرستاد و گفت:« اگر او را دیدی سلام مرا به او برسان، و با او بگو: پیامبر(ص) میگوید: حالت چطور است؟». زید(رض) گفت: میان شهدا میگشتم او را یافتم که جان میداد و هفتاد تیر «سر نیزه شمشیر و تیر و کمان» خورده بود. به او گفتم: ای سعد! پیامبر خدا(ص) به تو سلام میرساند، و میگوید: به من خبر بده که حالت چطور است؟ سعد(رض) جواب داد: سلام و درود خدا بر او باد، به او بگو: ای رسول خدا! بوی بهشت را لمس میکنم و همچنین به انصار، قومم بگو: اگر از رسول خدا(ص) جدا شوید در نزد پروردگار هیچ عذر و بهانهای ندارید، در حالی که چشمانتان سو سو میکند، سپس جان را به جان آفرین تسلیم کرد.
«عبدالله پسر جحش(رض)» در آن روز گفت: «خداوندا! تو را قسم میدهم، که فردا به دشمن برسم و مرا به شهادت برسانند، سپس شکمم را پاره کنند و گوش و بینی مرا قطع کنند و ببرند. سپس تو از من سؤال کنی: چرا اینطور شدی؟ در جواب بگویم در راه تو».
وقتی مسلمانان پیامبر(ص) را دیدند به طرف او شتافتند و حضرت (ص) همراه ایشان به سوی دستۀ دیگری از مسلمانان رفت. «ابی پسر خلف» متوجه ایشان شد و گفت: ای محمد! اگر شما نجات یابی من رهایی نمییابم، رسول خدا(ص) فرمود: او را آزاد بگذارید. هنگامی که نزدیک شد، رسول خدا(ص) نیزه را از یکی از یاران گرفت و به استقبالش رفت. چنان نیزهای به گردنش زد, که از اسبش افتاد و چند بار به دور خود غلتید.
«علی پسر ابوطالب»(رض) خارج شد و ظرف چرمی خود را پر از آب کرد و خون صورت پیامبر(ص) را شست. فاطمه (رضی الله عنها) هم او را کمک کرد. و همچنین علی(رض) صورت پیامبر(ص) را میشست. وقتی فاطمه (رض) دید، که آب جریان خون را قطع نمیکند، بلکه زیادتر میشود، تکه حصیری را برداشت و آن را به آتش زد و روی زخم پیامبر(ص) گذاشت، خون بسته شد.
«عایشه دختر ابوبکر»(رض) و «ام سلیم» (رض) مشکهای آب را بر پشت میگرفتند و آب را به دهان یاران پیامبر(ص) میریختند. سپس دوباره میرفتند و مشکها را پر میکردند و برمیگشتند و مانند بار اول آب را به دهان یاران پیامبر(ص) میریختند
«هند دختر عتبه» و زنان دیگری که با او بودند، کشتههای اسلام را مثله میکردند. گوشها و بینیهایشان را قطع مینمودند. هند جگر حمزه(رض) را پاره پاره کرد و جوید و چون نتوانست ببلعد آن را پرت کرد.
وقتی «ابوسفیان» خواست برگردد، بالای کوهی رفت، و با صدایی بلند فریاد برآورد که: جنگ، گریز و شکست و پیروزی است. روزی به روزی (یعنی: احد به جای بدر).
«هبل» («هبل» بتی بوده در کعبه به صورت انسان که از عقیق ساخته شده بود، و دو قبیلۀ قریش و بنی کنانه پیش از ظهور اسلام آن را پرستش میکردند. (فرهنگ لغت عمید)) را بزرگ بدانید و ستایش کنید. پیامبر(ص) فرمود: ای عمر! بپا خیز و او را جواب بده و بگو: خداوند بلندمرتبه و بزرگتر است. ما و شما یکی نیستیم، زیرا کشتههای ما در بهشتند و کشتههای شما در دوزخ.
ابوسفیان گفت: ما «عزی» داریم (نام یکی از بتهای قبیلۀ قریش پیش از ظهور اسلام. ) و شما عزی ندارید. پیامبر(ص) فرمود: بگویید: خداوند یاور ما است، شما یاور ندارید.
وقتی ابوسفیان برگشت و مسلمانان نیز برگشتند، فریاد کشید، «موعد شما بدر سال آینده».
پیامبر(ص) به یکی از یاران فرمود: بگو بلی! آن روز بین ما و شما وعدهگاه است.
سپس یاران به سوی کشتههایشان رفتند، حضرت رسول(ص) برای حضرت حمزه(رض) که هم عمو و هم برادر رضایی اش بود، اندوهگین شد؛ و همچنین برای سایر شهدا. رضوان الله تعالی علیهم اجمعین.
«صفیه دختر عبدالمطلب» آمد تا حمزه(رض) را ببیند، حمزه(رض) برادر شقیقی (پدر و مادری) صفیه (رض) بود. رسول خدا(ص) به «پسرش زبیر پسر عوام(رض)» فرمود: به مادرت برس و او را برگردان، تا برادرش حمزه(رض) را با آن اوضاع و احوال نبیند. زبیر(رض) به مادرش گفت: ای مادر! رسول خدا(ص) به شما امر میکند، که برگردی. گفت: برای چه؟! در حالی که به من خبر رسید که برادرم مثله شده و آن در راه خدا است، انشاء الله خود را به خوبی میآزماییم و به نیکی صبور و بردبار خواهم بود. آنگاه نزد حمزه(رض) رفت و او را تماشا کرد، و پس از آن بر او نماز خواند و برگشت، و از خداوند برایش آمرزش طلبید. سپس پیامبر(ص) دستور داد، او را دفن کردند.
حضرت مصعب پسر عمیر(رض) و شهدای «احد» چگونه دفن شدند؟
«مصعب پسر عمیر(رض)» پرچمدار پیامبر خدا(ص) که قبل از اسلام از ثروتمندترین جوانان قریش بود. وقتی به شهادت رسید، در یک پارچه (پرده) تکفین شد، که اگر بر سرش میکشیدند، پاهایش برهنه میماند، و برعکس (اگر پاهایش را میپوشانید، سرش برهنه میماند). تا این که رسول خدا(ص) دستور داد؛ سرش را با آن پارچه، پاهایش را با گیاه خوشبو، بپوشانند.
رسول خدا(ص) در جنگ احد هر دو نفر را در یک پارچه تکفین مینمود، و میگفت: کدام یک از ایشان بیشتر قرآن را حفظ داشته است؟ به هرکدام اشاره میکردند، او را در قبر جلو میانداخت، و میفرمود:« من در روز قیامت برای آنان شاهد و گواهم». آنگاه دستور داد: که آنان را با همان حالت «آلوده به خون خود» دفن کنند، نه بر آنها نماز خواند و نه ایشان را غسل دادند.
خروج پیامبر(ص) و مسلمانان در تعقیب دشمن و جانبازی آنان در راه پیروزی پیامبر(ص)
کفار همدیگر را سرزنش میکردند و به همدیگر میگفتند: چیزی نکردید، عظمت و شکوه و مقام قوم را پایمال نمودید. سپس مسلمانان را رها نموده آنان را در هم نشکستید، از سویی دیگر رسول خدا(ص) دستور داد، که مسلمانان به دنبال دشمن بروند.
وانگهی مسلمانان بر اثر زخمهایی که دیده بودند، ضعیف و ناتوان شده بودند. و هنگامی که صبح روز یک شنبه فرا رسید، مؤذن رسول خدا(ص) فریاد زد: ای مردم! به تعقیب دشمن بروید، و فقط کسانی که دیروز حضور داشته اند، بیایند.
اکثر مسلمانان زخمی و خسته شده بودند، اما با این حال با پیامبر(ص) جهت تعقیب دشمن خارج شدند، و کسی از فرمانش سرپیچی نکرد. حرکت کردند تا به «حمراء الاسد» که هشت میل(میل در خشکی حدود یک هزار و ششصد و نه متر و در دریا یک هزار و هشتصد و پنجاه و دو متر است، که در گذشته آن را چهار هزار ذراع برآورد میکردند و به آن میل هاشمی میگفتند. «المعجم الوسیط») از مدینه دور است، رسیدند. پیامبر(ص) و مسلمانان روزهای: دوشنبه، سهشنبه، و چهارشنبه در آنجا اقامت کردند، سپس به مدینه برگشتند.
شهدای روز احد به هفتاد و دو تن رسیدند، که اکثرشان از انصار بودند «رضی الله تعالی عنهم» کشتۀ کفار بیست و دو تن بود.
پیامبر اکرم(ص) شخصیتی محبوبتر از نفس و جان
در سال سوم هجری طایفۀ «عضل والقاره» از مسلمانان در خواست کردند که: ایشان را تعلیم و تربیت کنند. پیامبر(ص) شش نفر از یاران را همراهشان فرستاد، از جمله «عاصم پسر ثابت» و «خبیب پسر عدی» و «زید پسر دثنه(رض)» بودند. اما آن قوم خیانت کردند و اکثر یاران پیامبر(ص) را به شهادت رساندند.
«زید(رض)» را از حرم مکه بیرون کشیدند، تا او را بکشند. عدهای از قریش اجتماع نمودند که «ابوسفیان پسر حرب» نیز حضور داشت. ابوسفیان به زید(رض) خطاب کرد، ای زید! تو را به خدا قسم، آیا دوست میداشتی که اکنون محمد(ص) به جای تو پیش ما میبود، و تو در میان خانوادهات؟ گفت:« به خدا قسم، حتی دوست ندارم که حضرت محمد(ص) در جای خود هم خاری به او اصابت کند و او را آزار برساند، و من در میان خانوادهام نشسته باشم».
ابوسفیان گفت: تا حال هیچ کس را ندیدهام که به کسی محبت و علاقه داشته باشد، مانند محبت و علاقهای که یاران پیامبر(ص) نسبت به او دارند، آنگاه زید(رض) را به شهادت رساندند.
وقتی خبیب(رض) را آوردند، به دارش بیاویزند((«خبیب پسر عدی انصاری خزرجی(رض) » یکی از آن شش نفر بود، که طایفۀ «هذیل» به آنان خیانت کردند. چهار نفر از آنان شهید و دو نفر از جمله «خبیب(رض) » اسیر شدند. طایفۀ «هذیل» او را در مکه با اسیر خود مبادله کردند. قریش مکه نیز او را به دار آویختند. اعلام المنجد.))، به ایشان گفت: چه نظری دارید، اگر مرا رها کنید تا دو رکعت نماز بخوانم؟ بعد هرچه میخواهید انجام بدهید. گفتند: زود باش، دو رکعت نماز را خوب و مرتب تمام کرد، و به مردم روی نمود و گفت: قسم به خدا، اگر به خاطر این نبود،که مبادا شما گمان کنید که از ترس کشتن نماز را طول دادهام، آن را زیادتر و بیشتر ادامه میدادم. سپس این دو بیت را سرود:
«فلست أبالي حين أقتل مسلما
على أي شق في الله مصرعي
وذلك في ذات الإله وإن يشأ
يبارك على أوصال شلو ممزع
ترجمه: «وقتی من به مسلمانی کشته شوم، هیچ باکی ندارم. در هرجایی که باشد، مرگ من در راه خدا است. و این کشتن من در تقدیر پروردگار است، و اگر بخواهد آن را تمام اعضاء و اندام پاره پارهام مبارک میگرداند»
رسول خدا(ص) جمعی از اصحاب را به دنبال عامر پسر مالک فرستاد، تا مردم را به طرف اسلام دعوت کند، و آن عده هفتاد نفر از برگزیدگان و بزرگان مسلمانان بودند. رفتند تا به «بئر معونه» رسیدند، در آنجا از قبایل «بنی سلیم»: (عصیه، رعل و ذکوان) دورشان را گرفتند و احاطه نمودند، وقتی مسلمانان جریان را چنین دیدند، شمشیر را به دست گرفته جنگیدند، تا همگی به جز کعب پسر زید(رض) کشته شدند. کعب(رض) تا غزوۀ خندق در حیات بود، و در آن غزوه به شهادت رسید.
پیامبر خدا(ص) نزد طایفۀ بنی نضیر (قبیلۀ بزرگی از یهود) رفت تا ایشان را در مورد این که دو نفر از طایفۀ بنی عامر را کشته بودند، یاری کند؛ در بین این دو طایفۀ (بنی نضیر و بنی عامر) پیمان و سوگندنامهای گذشت، که خیلی به نرمی باهم صحبت نمودند و به همدیگر وعدۀ خوبی دادند، اما عداوت و حیله و تزویر را نسبت به پیامبر خدا (ص) در دلها پنهان کرده بودند. پیامبر خدا(ص) در کنار دیوار یکی از خانههایشان نشسته بود، آن قوم در بین خودشان گفتند: بدانید! دیگر شما چنین فرصتی را به دست نمیآورید که پیامبر(ص) را از بین ببرید. پس چه کسی است که بالای دیوار این خانه رفته سنگ بزرگی را بر سرش بکوبد، تا از دستش نجات یابیم؟!
چند نفر از صحابه از جمله ابوبکر، عمر و علی (رض) نیز همراه آن حضرت(ص) بودند.
خداوند از نیت پلید ایشان (بنی نضیر و بنی عامر) پیامبر(ص) را باخبر کرد. آنگاه پیامبر(ص) برخاست و به مدینه برگشت و دستور داد، که برای جنگ با آنان آماده شوند. سپس به سویشان حرکت کردند، و در ماه ربیع الاول سال چهارم هجری، آنان را شش شبانه روز محاصره کردند؛ و خداوند نیز ترس را در دلشان انداخت. لذا از پیامبر خدا (ص)درخواست کردند، که آنان را اخراج کند، و از کشتنشان درگذرد، به شرط این که فقط به اندازۀ بار شتری از اموالشان را به آنان داده حتی سلاح را از آنان بگیرد. پیامبر(ص) اموالشان را در بین مهاجرین اولین تقسیم کرد.
در سال چهارم هجری پیامبر(ص) به جنگ طایفۀ نجد((سرزمینی است در وسط مملکت عربستان سعودی)) رفت، و رفتند، تا به زیر سایۀ درختی رسیدند. یاران(رض) با پیامبر(ص) خارج شدند، و هر شش نفر یک شتر داشتند؛ که به نوبت سوار میشدند، و پاهایشان در اثر پیادهروی زیاد ورم کرد، و ناخنهایشان افتاد. ناچار پاهای خود را با پارچۀ کهنه میبستند، به همین مناسبت این جنگ «جنگ ذات الرقاع» ((ذات الرقاع در لغت به جای مرتفع از سطح دریا گفته میشود. ذات الرقاع نام همان محلی است که بنی محارب و بنی ثعلبه از طوایف غطفان در آنجا گرد آمده بودند، تا با محمد(ص) بجنگند. همین که آن گروه محمد(ص) و همراهانش را دیدند متفرق شدند، و زنان و اموال خود را به جای گذاشتند، و مسلمانان هرچه میتوانستند از اموال آنان را گرفتند و راهی مدینه شدند. (دکتر حسین هیکل))) نامیده شد.
دو طرف به هم نزدیک شدند، ولی جنگی روی نداد. و در این جنگ رسول خدا(ص) با آنان نماز خوف خواند.
جنگ خندق یا احزاب, در ماه شوال سال پنجم هجری روی داد. جنگ خندق جنگی بود، قاطع و آزمایشی بود که برای مسلمانان سابقه نداشت. خداوند در بارۀ خندق چنین فرموده است:
«إِذْ جَاؤُوکُم مِّن فَوْقِکُمْ وَ مِنْ أَسْفَلَ مِنکُمْ وَإِذْ زَاغَتِ الْأَبْصَارُ وَ بَلَغَتِ الْقُلُوبُ الْحَنَاجِرَ وَ تَظُنُّونَ بِاللَّهِ الظُّنُونَا هُنَالِکَ ابْتُلِيَ الْمُؤْمِنُونَ وَ زُلْزِلُواْ زِلْزَالاً شَدِيداً»
«یاد آورید هنگامی که (در جنگ احزاب) دشمنان از تمام جوانب (غطفان از مشرق و قریش از مغرب) بر شما حملهور شدند. و دیدهها حیران و متمایل گشتند، و جانها به گلوها رسیدند، و به وعدۀ خدا گمانهای مختلف کردند. (مؤمنان حقیقی به وعدۀ حق و فتح اسلام خوشگمان و دیگران بدگمان بودند).آنگاه مسلمانان آزمایش شدند، و (ضعیفان در ایمان) سخت متزلزل گردیدند». (سورۀ احزاب، آیۀ 10 و 11)
یهود این جنگ را پیش کشیدند، عدهای از «بنی نضیر» و عدهای از «بنی وائل» نزد قریش در مکه رفتند، و قریش را به جنگ پیامبرخدا(ص) دعوت کردند و در آتش افروزی مبالغۀ بسیار نمودند، تا آنان را آمادۀ جنگ کردند، و تشویق و ترغیب نمودند.
نمایندگان یهود جنگ را خیلی خوب و آسان برای قریش جلوه دادند و گفتند: ما تا ریشهکن کردن مسلمانان با شما هستیم، قریش را به این وعدهها خشنود نمودند. قریش نیز به وعدههای ایشان شاد شدند، و اجتماع کردند و به آنان جواب مثبت دادند. سپس نمایندگان یهود به طرف غطفان رفتند و ایشان را نیز برای جنگ دعوت کردند و همچنین نزد سایر قبایل رفتند و مشروعیت جنگ را در مدینه و موافقت قریش را اعلام داشتند. آنگاه بر قراردادهایی اتفاق نمودند، چهارهزار مرد جنگی از قریش و شش هزار مرد جنگی از غطفان آمادۀ جنگ شدند، که مجموعاً به ده هزار مرد جنگی رسید. فرماندهی لشکر را به ابوسفیان پسر حرب سپردند.
قضاوت و رأی درست گمشدۀ شخص مؤمن است
مسلمانان در جنگ خندق فیصله نمودند، که در مدینه تحصن کنند (بمانند) و به دفاع از آن بپردازند. تعداد لشکر مسلمانان از سه هزار 3000 جنگجو بیشتر نبود.
در اینجا سلمان فارسی(رض) به کندن خندق، به دور مدینه اشاره نمود، و گفت: یا رسول الله(ص)! در سرزمین فارس هر وقت از سواران دشمن بیم داشتیم، به دور خود خندق میزدیم. پیامبر(ص) رأیش را قبول فرمود: و دستور داد: که از هرطرفی خوف هجوم و حملۀ دشمن است، خندق بکنند. آنگاه پیامبر(ص) خندق را در بین یاران خود اینطور تقسیم کرد، که: هر ده نفر چهل ذراع، بیست متر یا بیشتر خندق بکنند.
روح برادری و برابری بین مسلمانان
حضرت پیغمبر اکرم(ص) در کندن خندق مرتب کار میکرد، تا مسلمانان نیز تشویق و ترغیب شوند، و به پاداش نیک و اجر بزرگ برسند. مسلمانان با جان و دل و تمام نیرو کار میکردند، همچنانکه پیامبر(ص) کار میکرد. هوا به شدت سرد بود، به اندازۀ کافی خوراک نداشتند، و یا اصلاً خوراک پیدا نمی شد .
«یقول ابوطلحه»: «شكونا إلى رسول الله(ص) الجوع ورفعنا عن بطوننا عن حجر . فرفع رسول الله صلى الله عليه وسلم عن بطنه عن حجرين. وكانوا مسرورين، يحمدون الله ويرتجزون ولا يشكون ولا يتعتبون». أبوطلحه(رض) میگوید: از گرسنگی پیش پیامبر(ص) شکایت بردیم و هرکدام از ما سنگی را روی شکم خود برداشتیم، اما رسول خدا(ص) دو سنگ را روی شکمش برداشت. از آن پس یاران پیامبر (ص) مسرور و خوشحال بودند، و خدا را سپاس میکردند، و شعر میسرودند؛ دیگر شکایت نکردند و ناراحت نشدند.
حضرت أنس(رض) میگوید: پیامبر خدا(ص) به خندق رفت، دید که مهاجرین و انصار در هوای سرد صبح گاهی مشغول کندن خندق هستند، و هیچ بنده و بردهای در کندن خندق به جای ایشان کار نمیکند. وقتی پیامبر(ص) آنها را با آن حالت خستگی و گرسنگی دید، فرمود: «پروردگارا! این عیش و شادی، عیش و شادی آخرت است».
«پروردگارا! انصار و مهاجرین را ببخشای».
مهاجرین و انصار نیز در جواب گفتند: «ما کسانی هستیم برای جهاد و مبارزه به همراه حضرت محمد(ص) پیمان بستهایم، چون تا ابد در این دنیا نخواهیم ماند».
در بعضی جاهای خندق مسلمانان به سنگ بزرگ و سختی برخورد میکردند، که کلنگ و وسایل کار نمیتوانست آن را بیرون بیاورد، شکایت را پیش پیامبر(ص) بردند. وقتی حضرت(ص) آن سنگ را دید، کلنگ را به دست گرفت و گفت: «بسم الله و یک ضربه را بر آن سنگ وارد کرد. یک سوم سنگ خرد شد، بعد فرمود: الله اکبر، فتوحات شام به من بخشیده شد. سوگند به خدا! من «کاخهای قرمز» آنجا را میبینم، انشاء الله بار دوم ضربۀ دیگری بر سنگ وارد کرد، نصف دیگر بقیه خرد شد. گفت: الله اکبر، فتوحات فارس نیز به من بخشیده شد. به خدا قسم! من «کاخ سفید مداین» را میبینم، بار سوم ضربهای دیگر زد و گفت: بسم الله، بقیۀ سنگ خرد شد. فرمود: الله اکبر، فتوحات یمن به من داده شد. به خدا قسم! الآن «درهای صنعا» را در اینجا میبینم.»
معجزات زیادی از پیامبر(ص) ظاهر میشد، وقتی مسلمانان در کندن خندق به جای سختی از زمین برخورد کردند، پیامبر(ص) ظرف پر از آبی خواست و کمی بزاق دهان را بر آب انداخت. سپس از خدای بزرگ مدد طلبید، و بعد آب را روی آن قسمت از زمین سخت پاشید. آب جذب شد و زمین مانند ریگ نرم گردید. خوردنیها پربرکت شد و عدۀ زیادی را سیر کرد، و به تمام لشکر رسید.
وقتی دشمن از بالا و پایین مدینه بر سر شما حملهور شدند
طایفۀ قریش و غطفان و طرفدارانشان به مدینه روی آوردند و روبروی شهر مدینه با 10هزار نفر لشکر فرود آمدند، پیامبر(ص) و مسلمانان سه هزار نفر بودند. خندق فاصلهای بود، بین مسلمانان و دشمن.
در بین مسلمانان و طایفۀ بنی قریظه عهد و پیمان صلح برقرار بود. اما حی بن أخطب رئیس بنی نضیر ایشان را به پیمانشکنی وا داشت و ایشان نیز بعد از تردد و دو دلی و اجبار، پیمان را شکستند. پیامبر(ص) تحقیق کرد و از جریان باخبر شد و از چنین توطئهای بیم داشت و آن را بلای بزرگی پنداشت. از طرفی دیگر نفاق و دورویی، از منافقان مدینه سر زد. در این هنگام پیامبر(ص) تصمیم گرفت، با «غطفان» پیمان صلح ببندد، بر سر این که یک سوم ثمره و بهرۀ مدینه را به آنان بدهد، تا انصار در امان باشند و دچار مشکلات نگردند، زیرا انصار بزرگترین و عمدهترین مسئولیتهای جنگ را تحمل کرده بودند.
اما وقتی پیامبر(ص) سعد بن معاذ و سعد بن عباده(رض) را دید که ثبات و پایداری و بینیازی را در برابر دشمن نشان میدهند و از صلح مانع میشوند، از تصمیم خود دست کشید.
حضرت سعد(رض) گفت: ای رسول خدا(ص)! ما قبلاً با اینها مشرک و بتپرست بودیم، نه خدا را عبادت میکردیم و نه او را میشناختیم، هیچ وقت یک دانه خرما را به ایشان نمیدادیم، مگر به عنوان مهمانداری و یا فروش. آیا حالا که خداوند بوسیله ی اسلام به ما عزت و کرامت بخشیده است، بسوی خود هدایت فرموده و ما را به خودش و به وجود مبارک تو عزت داده مال خود را به آنان بدهیم؟! قسم به خدا، به چنین چیزی احتیاج نداریم و غیر از شمشیر به آنان چیزی نخواهیم داد، مادامی که خداوند در بین طرفین حکم کند. پیامبر(ص) در جواب فرمود: این شما و آن جریان، یعنی اختیار دارید هر طور صلاح میدانید عمل کنید.
بین اسبسوار مسلمان و اسبسوار جاهلیت
پیامبر خدا(ص) و مسلمانان ایستادند، در حالی که دشمن ایشان را محاصره کرده و هنوز جنگی شروع نشده بود که بعضی از سواران قریش با عجله میآمدند: تا به کنار خندق میرسیدند.
وقتی به خندق برخورد میکردند، میایستادند و میگفتند: به خدا قسم! این حیلهایست که از جانب عرب نیست.
سپس دشمن تصمیم گرفت که جستجو کرده جای تنگی را از خندق پیدا کند، تا اسبسواران از آن بگذرند. بنابراین، به عجله این ور و آن ور میکردند، تا چنان جایی پیدا شود، و از جمله سوار مشهور عمرو بن عبدود بود که در برابر هزار سوار مقاومت میکرد.
وقتی عمرو ایستاد، فریاد برآورد: کیست که به میدان جنگ بیاید؟ علی بن ابوطالب(رض) ظاهر شد و گفت: ای عمرو! تو با خدا پیمان بستهای که هیچ مردی از قریش نمیتواند مرا برای شمشیربازی بخواند، مگر این که شمشیر را از دست او میگیرم.
گفت: آری،
حضرت علی(رض) جواب داد: پس من تو را بسوی خدا و پیامبر(ص) و دین اسلام دعوت میکنم.
عمرو گفت: من به آنها احتیاجی ندارم.
حضرت علی(رض) گفت: پس من تو را به جنگ و مبارزه میخوانم.
عمرو گفت: چرا ای برادرزاده؟! به خدا قسم، من دوست ندارم تو را بکشم.
حضرت علی(رض) گفت: اما من سوگند به خدا، من دوست دارم تو را بکشم.
وقتی عمرو چنین جوابی را شنید، آتش گرفت و با عجله از اسب پایین آمد، اسب را محکم بست و در صورتش زد و بعد روبروی حضرت علی(رض) آمد و باهم درگیر شدند، تا عاقبت علی(رض) او را هلاک کرد.
برای خدا است لشکریان آسمانها و زمین
مشرکان در جنگ خندق مسلمانان را احاطه کردند، مانند یک دسته از لشکر که در حصاری قرار بگیرد و این محاصره یک ماه طول کشید. چهار طرف مسلمانان را گرفتند، گرفتاری شدت یافت و نفاق و دورویی ظاهر گردید. بعضی از مردم از رسول خدا(ص) اجازه میگرفتند به مدینه برگردند و میگفتند: «إِنَّ بُيُوتَنَا عَوْرَةٌ وَ مَا هِيَ بِعَوْرَةٍ إِن يُرِيدُونَ إِلَّا فِرَاراً» «خانههای ما در امان نیست؛ در حالی که اینطور نبود و فقط میخواستند که از جنگ با کفار فرار کنند». (سورۀ احزاب، آیۀ 13)
در آن هنگام که رسول خدا(ص) و یارانش از آنچه که خدا خوف و شدت جنگ را برایشان تعریف کرد، نعیم بن مسعود غطفانی(رض) پیش پیامبر(ص) آمد و گفت: ای رسول خدا(ص)! براستی که من مسلمان هستم و قومم هنوز نفهمیده اند؛ که من مسلمان شدهام، هرچه میخواهی به من دستور بده. پیامبر(ص) فرمود:« شما هم در میان ما مردی هستی، آنچه که میتوانی از ما دفع کن، زیرا جنگ خدعه و نیرنگ است».
سپس نعیم بن مسعود(رض) خارج شد و نزد بنی قریظه رفت و سخنانی گفت که ایشان را از تصمیم خود و دوستی و پیمان نسبت به قریش و غطفان که اهل مدینه نیستند، در شک اندازد و یادآور شد که در آینده دشمن انصار و مهاجرین میشوید، که در مدینه و همسایه ی هم هستید، در صورتی که غطفان و قریش میروند. آنگاه اشاره کرد به این که با قریش و غطفان به جنگ اسلام نروند، مگر اینکه چند نفر از بزرگان ایشان را به عنوان گروگان در نزد خود جهت اعتبار و اعتماد بگیرند. بنی قریظه در جواب گفتند: به رای درستی اشاره کردی.
پس از آن نزد قریش رفت و اخلاص و صداقت و نصیحت خود را نسبت به آنان اظهار کرد، و خبر داد که یهود «بنی قریظه» از یاری شما نادم شده اند و از شما چند نفر از بزرگان را به عنوان وثیقه و گروگان میخواهند. بعداً آنان را به پیامبر(ص) و یارانش تحویل دهند که سرشان را از تن جدا کنند.
سپس نزد طایفۀ غطفان رفت و آنچه که به قریش گفته بود: به آنان نیز اعلام کرد. آنگاه هردو گروه را نسبت به یهود بنی قریظه هشدار داد و در دل هایشان شک و تردید انداخت. اختلاف در بین احزاب ظاهر شد و هریک از آنان نسبت به دوستان خود «واقعۀ پیش از وقوع» را احساس نمود.
وقتی ابوسفیان و سران غطفان جنگ قاطعی را بین خود و مسلمانان خواستار شدند، یهود سستی کردند، عدهای از بزرگان قوم را به گروگان خواستند، تا آنگاه با مسلمانان بجنگند. در اینجا برای قریش و غطفان صدق گفتار نعیم بن مسعود(رض) تحقق یافت و از چنین درخواستی خودداری نمودند. همچنین سخنان نعیم(رض) برای یهود درست از آب درآمد. لذا از همدیگر جدا شدند و اتحادشان از هم گسست و وحدت کلمۀ آنان از بین رفت.
از اراده و لطف پروردگار برای پیامبرش(ص) این بود که باد سخت و تند و سردی در شبهای زمستان بر روی کفار و مشرکین نازل کرد که تمام لوازم و وسایل آشپزی و چادرهایشان را زیر و رو کرد. در این هنگام ابوسفیان برخاست و گفت: ای مردم قریش! به خدا قسم، نمیتوانید مقاومت کنید، چون تمام چهارپایان ما از بین رفتند و بنی قریظه به قول خود وفا نکردند و آنچه که ناپسند بود از طرف ایشان به ما رسید و میبینید که باد، خسارات فراوانی را به بار آورد. به سرنوشت خود اطمینان نداریم و آتش برایمان روشن نمیشود و چادرها ایستادگی ندارند. پس کوچ کنید، اینک من میروم، ابوسفیان برخاست و بسوی شترش که بسته شده بود رفت. بر شتر سوار شد و او را زد، وقتی لگام شتر را آزاد گذاشت، فوراً بلند شد و پا به فرار نهاد.
«طایفۀ غطفان» نیز از جریان قریش باخبر شدند، ایشان نیز شکست خوردند و بسوی مملکت خود برگشتند. در این هنگام پیامبر اسلام(ص) نماز میخواند. حذیفه بن یمان(رض) که پیامبر(ص) او را بسوی احزاب فرستاده بود، تا ناظر اعمالشان باشد، برگشت و ماجرا را به حضرت(ص) و مسلمانان اعلام کرد. فردای آن روز از خندق به مدینه مراجعه کردند و اسلحهها را بر زمین گذاشتند.
خداوند بزرگ درست میفرماید: «يَا أَيُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُواْ اذْکُرُواْ نِعْمَةَ اللَّهِ عَلَيْکُمْ إِذْ جَاءَتْکُمْ جُنُودٌ فَأَرْسَلْنَا عَلَيْهِمْ رِيحاً وَجُنُوداً لَّمْ تَرَوْهَا وَکَانَ اللَّهُ بِمَا تَعْمَلُونَ بَصِيراً» «ای کسانی که ایمان دارید! نعمتهای خدا را که به شما عطا فرموده است به یاد آورید، هنگامی که لشکریانی بر سر شما بیایند، ما نیز باد و لشکریانی (فرشتگان) را بر آنان فرستادیم که آنها را ندیدند و خداوند به آنچه که شما انجام میدهید، بیناست». (سورۀ احزاب، آیۀ 9)
جنگ بار سنگین خود را بر زمین نهاد، و قریش دیگر به جنگ مسلمانان نیامدند. پیامبر(ص) فرمود: قریش بعد از امسال دیگر به جنگ شما نخواهند آمد، اما شما از آنان درنخواهید گذشت. در جنگ خندق از مسلمانان حداکثر 7نفر شهید شدند و کفار چهار تن کشته دادند.
پیمانشکنی بنی قریظه:
هنگامی که پیامبر خدا(ص) به مدینه برگشت، پیمانی در بین مهاجرین و انصار از یکسو و یهود بنی قریظه از سوی دیگر نوشت و یهود را به رعایت آن ملزم فرمود؛ و دین و اموالشان را به خودشان واگذار نمود که کسی به آنان تعرض نکند.
اما حی بن أخطب یهودی رئیس طایفۀ بنی نضیر در وادار کردن بنی قریظه به پیمانشکنی و کمککردن به سران قریش موفق شد. علی رغم این که کعب بن اسد قرظی درباره ی پیامبر(ص) جز صدق و وفا به عهد، چیزی را نمیدید، پیمان را شکست و آنچه را که در بین او و پیامبر(ص) گذشته بود، نادیده گرفت. وقتی که خبر پیمانشکی آنان به پیامبر(ص) رسید سعد بن معاذ (رض) را که رئیس«أوس» و اوس نیز از همپیمانان بنی قریظه بودند، همراه سعد بن عباده(رض) بزرگ خزرج و جمعی از انصار فرستاد، تا در این مورد تحقیق کنند. وقتی متوجه جریان شدند، دیدند تندتر از آن است که شنیده بودند. هنگامی که به بنی قریظه رسیدند و از جانب پیامبر(ص) به آنان خبر دادند، در جواب گفتند: پیامبر خدا کیست؟! هیچ پیمان و عقدی در بین ما و او، برقرار نیست!
در این هنگام طایفۀ قرظی خود را برای هجوم بر سر مسلمانان آماده کردند، همچنین برای ضربه زدن به لشکر مسلمانان از پشت مبادرت ورزیدند. این تاکتیک سختتر و زیانبارتر است، از هجوم روبرو و جنگ در میدان مبارزه.
خداوند میفرماید: «إِذْ جَاؤُوکُم مِّن فَوْقِکُمْ وَمِنْ أَسْفَلَ مِنکُمْ» «وقتی دشمن از بالا و پایین مدینه بر شما حملهور شدند». این پیمانشکنی برای مسلمانان بسیار سخت بود.
وقتی حضرت پیامبر(ص) و مسلمانان از خندق به مدینه برگشتند و سلاح را بر زمین نهادند، جبریل(ع) آمد و گفت: «آیا سلاح را بر زمین نهادید، ای رسول خدا؟! گفت: بلی! جبریل(ع) گفت: هنوز ملائکه آماده جهادند. براستی خدای عزوجل به شما فرمان میدهد که به طرف بنی قریظه بروید و من نیز به سوی آنان میروم و ترس و هراس را در دلشان میاندازم».
آنگاه پیامبر(ص) به مؤذن دستور داد، که مردم را باخبر کند و بگوید: «هرکس میشنود و آماده است، باید نماز عصر را در بنی قریظه ادا کند». حضرت پیامبر(ص) همراه یاران به بنی قریظه رسید، و مدت بیست و پنج روز، آنان را محاصره نمودند تا جایی که حلقه محاصره تنگ شد و در دل دشمن بیم و هراس افتاد.
حضرت سعد(رض) دریافت که نباید در راه خدا از سرزنش هیچ سرزنشکننده ای بهراسد
بنی قریظه آمدند که حکم و دستور پیامبر(ص) را قبول کنند و بزرگان «أوس» به تنهایی برای بنی قریظه شفاعت کردند. پیامبر(ص) فرمود: «ای معشر اوس! آیا راضی هستید، که مردی از شما در میان (قریظه) قضاوت کند؟»
گفتند:آری!
پیامبر(ص) فرمود: «این قضاوت به سعد پسر معاذ(رض) برمیگردد». حضرت(ص) به سوی او فرستاد، وقتی سعد(رض) به نزد آنان آمد، قبیلهاش او را گرفتند: ای ابا عمرو! در این حکمیت نیک قضاوت کن، زیرا رسول خدا(ص) برای این تو را سرپرست چنین جریانی قرار داده است، که نسبت به حال آنان! به نیکی رفتار کنی. وقتی بر این موضوع پافشاری کردند، سعد(رض) گفت: «براستی سعد دریافت که در راه خدا از سرزنش و لومه هیچ سرزنشکنندهای باک نداشته باشد و گفت: من در میانشان اینطور حکم میکنم که مردانشان کشته و اموالشان تقسیم و فرزندان و زنانشان به اسارت گرفته شوند». پیامبر(ص) فرمود: «به حقیقت حکم خدا را اجرا نمودهای».
آن حکم حضرت سعد(رض) با قانون جنگ در شریعت بنی اسرائیل و همچنین با محتوای «تورات» موافق بود.
در نتیجه حکم سعد بن معاذ(رض) در میان بنی قریظه اجرا شد و مسلمانان از خنجر خوردن غافلگیرانه و هرج و مرج داخلی نجات یافتند.
طایفه «خزرج» «سلام بن أبی حقیق» را که احزاب را تشکیل داده بود، کشتند؛ طایفه«اوس» نیز قبلاً «کعب بن اشرف نضیری» را که دشمن سرسخت پیامبر(ص) بود و مردم را علیه او میشورانید، کشته بودند. پس مسلمانان از دست سرانی که بر ضد اسلام و مسلمانان حیله میکردند و حرکات ضد اسلام را رهبری مینمودند، نجات یافتند و آسوده شدند.
ادامه دارد...
درود بر شما