رویای پیامبر(ص) و آمادگی مسلمانان برای داخلشدن به مکه، مهاجرین سخت مشتاق و آرزومند دیدار مکه بودند. صلح حدیبیه، بيعة الرضوان، مسلمانشدن «خالد بن ولید» و «عمرو بن عاص»، پیمان و آشتی و عقل و تدبیر و بردباری
صلح حدیبیه
« لَقَدْ رَضِيَ اللَّهُ عَنِ الْمُؤْمِنِينَ إِذْ يُبَايِعُونَکَ تَحْتَ الشَّجَرَةِ فَعَلِمَ مَا فِي قُلُوبِهِمْ فَأَنزَلَ السَّکِينَةَ عَلَيْهِمْ وَ أَثَابَهُمْ فَتْحاً قَرِيباً»
رویای پیامبر(ص) و آمادگی مسلمانان برای داخلشدن به مکه:
پیامبر(ص) وقتی که در مدینه بود، در خواب دید: که به مکه رفته و مشغول طواف خانۀ خدا است. آن را به یارانش خبر داد بسیار خوشحال شدند، و شادی بزرگی برایشان دست داد، زیرا مدت زیادی از مکه دور افتاده و مشتاق طواف کعبه بودند.
مهاجرین سخت مشتاق و آرزومند دیدار مکه بودند. چون در آنجا به دنیا آمده و رشد کرده بودند، و آن را بسیار دوست میداشتند و در میان ایشان و مکه فاصله افتاده بود. وقتی پیامبر(ص) به آنان چنین خبری داد: خود را آماده کردند، تا همراه پیامبر(ص) به مکه بروند، و جز عده معدودی کسی سرپیچی نکرد.
در ماه ذی قعده سال ششم هجری پیامبر اکرم(ص) به قصد عمره از مدینه بدون هدف جنگ به سوی «حدیبیه» ((درهای است نزدیک شهر مکه. شهرت «حدیبیه» به خاطر بیعتی است که در اواخر سال ششم هجری در آنجا صورت گرفت)) خارج شد، و با خود «هدی» (( (جمع هدیه) حیوان قربانی که به مکه میبرند. مانند گاو، گوسفند و شتر.)) حمل کرد و احرام عمره بست، تا مردم بفهمند که او به قصد زیارت و بزرگداشت خانه خدا خارج میشود.
پیامبر(ص) از طرف خود یک نفر خبردهنده (مراقب امور) را قبلاً فرستاد: تا از قریش کسب خبر کند. وقتی که پیامبر(ص) و یاران به «عسفان» (محلی است بین جحفه و مکه) رسیدند، آن مخبر برگشت، و گفت: از کنار کعب بن لوی گذشتم، که عده زیادی به دورش جمع شده ایشان جنگجویانی بودند: که در خانۀ خدا انتظار و قصد تو را دارند.
حضرت پیامبر اکرم(ص) حرکت کرد، تا به انتهای حدیبیه بر سر چشمۀ کم آبی رسید. مردم از کمبود آب و تشنگی شکایت را پیش پیامبر(ص) بردند، او نیز از تیردان خود تیری بیرون کشید، و دستور داد: که آن را در آب چشمه فرو برند. به محض این که تیر را وارد چشمۀ کمآب نمودند، چشمه جوشید و همگی از آن سیراب شدند.
قریش از ورود پیامبر(ص) به وحشت افتادند. پیامبر(ص) نیز دوست داشت یکی از یارانش را به سوی قریش بفرستد. بعد حضرت عثمان بن عفان(رض) را خواست، که نزد قریش برود و گفت: «به آنان خبر بده که ما برای جنگ نیامدهایم، بلکه برای عمره آمدهایم، و آنان را به صلح و صفا دعوت کن. سپس به عثمان(رض) دستور داد: به نزد مردان و زنانی مؤمن در مکه برود، و به آنان مژده فتح و پیروزی بدهد. و به آنان خبر دهد که: خدای عزوجل دین خود را در مکه ظاهر میکند، تا در آنجا نیز پوشیده نماند». عثمان(رض) به مکه حرکت کرد، و نزد ابوسفیان و بزرگان قریش رفت و پیام رسول خدا(ص) را به آنان ابلاغ نمود. وقتی که عثمان(رض) پیام را ابلاغ کرد، گفتند: اگر میخواهی کعبه را طواف کنی، مانعی ندارد. او در جواب گفت: تا پیامبر(ص) خانۀ خدا را طواف نکند، من طواف نمیکنم...
بيعة الرضوان
به پیغمبر(ص) خبر رسید که عثمان(رض) به دست قریش شهید شده است. پیامبر(ص) یاران را به بیعت و تجدید پیمان دعوت کرد، در حالی که پیامبر(ص) زیر درخت مشهور نشسته بود، مسلمانان به طرفش شوریدند و تجدید پیمان نمودند که پیامبر(ص) را تنها نگذارند و در مقابل قریش بجنگند، و چون عثمان(رض) حضور نداشت، پیامبر(ص) دست خود را گرفت و گفت: «این دست من به جای دست عثمان». بعد «بیعۀ الرضوان» در زیر درخت «سمره»( درخت بزرگ و خارداری است که تختۀ آن کم نظیر و مشهور است) در حدیبیه صورت گرفت: که خداوند در بارۀ آن میفرماید: « لَقَدْ رَضِيَ اللَّهُ عَنِ الْمُؤْمِنِينَ إِذْ يُبَايِعُونَکَ تَحْتَ الشَّجَرَةِ فَعَلِمَ مَا فِي قُلُوبِهِمْ فَأَنزَلَ السَّکِينَةَ عَلَيْهِمْ وَ أَثَابَهُمْ فَتْحاً قَرِيباً». «براستی خداوند از مسلمانانی که با شما در زیر آن درخت بیعت کرده اند راضی است...». (سورۀ فتح، آیۀ 18)
در این مدت چهار پیک در بین پیامبر اکرم(ص) و قریش آمد و رفت و پیامبر(ص) به هریک از پیکها میگفت: ما برای جنگ با کسی نیامدهایم. برای عمره آمدهایم، در حالی که قریش بر سرکشی و طغیان و دشمنی موروثی خود پایدارند.
عروه بن مسعود ثقفی یکی از آن پیکها بود، وقتی به نزد یاران خود بازگشت، گفت: ای قوم! پیش پادشاهان ایران، روم و حبشه رفتهام، به خدا قسم! هیچ پادشاهی را ندیدهام که یاران و درباریانش، او را چنان احترامی بگیرند: که یاران محمد، محمد را دوست دارند و احترام میگیرند. سپس، آنچه که دیده بود، برایشان تعریف کرد...
پیمان و آشتی و عقل و تدبیر و بردباری
قریش «سهیل بن عمرو» را به «حدیبیه» فرستادند. وقتی پیامبر(ص) سهیل را دید، به یاران خود گفت: قریش این مرد را فرستاده و خواهان صلح اند، و میگوید: در بین ما و خودتان پیمان بنویس.
سپس علی بن أبی طالب(رض) را خواند و گفت: بنویس: «بسم الله الرحمن الرحيم». سهیل گفت: والله، ما رحمن را نمیشناسیم!
بنویس: «باسمک اللهم» همچنانکه قبلاً مینوشتی. مسلمانان گفتند: والله، جز بسم الله... چیز دیگری را نمینویسیم. پیامبر(ص) فرمود: بنویس باسمک اللهم.
سپس فرمود: «این پیمانی است که محمد رسول خدا(ص) بر آن صلح و دادخواهی کرده است».
سهیل گفت: به خدا قسم! اگر ما میدانستیم که تو رسول خدایی، دیگر تو را از زیارت بیت الحرام منع نمیکردیم، با تو به جنگ برنمیخاستیم. پس بنویس: محمد بن عبدالله.
حضرت پیامبر نیز به علی(رض) دستور داد تا آن را اصلاح کند. علی(رض) گفت: سوگند به خدا، آن را پاک نمیکنم. پیامبر(ص) فرمود: «آن کلمه رسول الله را به من نشان بده. به او نشان دادند، پاکش نمود».
پیامبر(ص) فرمود: این پیمانی است که رسول خدا(ص) بر آن صلح و دادخواهی کرد، تا راه مکه باز شود و ما خانۀ خدا را طواف کنیم.
سهیل گفت: به خدا قسم، عرب در این باره چیزی نمیگویند، (موافق نیستند). ما در زحمت و مشقت قرار میگیریم، بلکه طواف را به سال آینده موکول کنید، این هم نوشته شد.
سهیل گفت: و نباید کسی از ما به شما ملحق شود، اگرچه بر سر دین شما هم باشد، باید او را به ما برگردانید.
مسلمانان گفتند: سبحان الله! چگونه میشود کسی که ایمان دارد دوباره به مشرکان تحویل داده شود؟
و این جریان همچنان ادامه داشت، ناگهان ابوجندل بن سهیل(رض) که در زنجیر بود، از پایین مکه خود را به مسلمانان رساند.
سهیل گفت: ای محمد! این اولین قضاوتی است که به تو موکول میکنم، تا ابوجندل را به مکه برگردانی.
پیامبر(ص) فرمود: ما هنوز چنین قراردادی نبستهایم.
سهیل گفت: سوگند به خدا، در این صورت هرگز دادخواهی را به تو رجوع نخواهم کرد.
پیامبر(ص) فرمود: قضاوت او را به من برگردان.
سهیل گفت: من این حق را به تو نخواهم داد.
پیامبر(ص) گفت: خیر! موافقت کن.
سهیل گفت: من این کار را نمیکنم.
ابوجندل گفت: ای مسلمانان! نزد مشرکان برمیگردم، در حالی که به مسلمانی آمدم. مگر نمیبینید که به من چه رسیده است؟! ابوجندل(رض) در راه خدا سخت رنج و عذاب را پذیرفته بود؛ پیامبر(ص) او را برگرداند.
در بین مسلمانان و قریش قرارداد بسته شد، که: تا ده سال باهم جنگ نکنند، و در این مدت مردم در امان باشند و از مزاحمت همدیگر دست بکشند، و اگر کسی از قریش بدون اجازۀ سرپرستش؛ پیش پیامبر(ص) بیاید، او را به قریش برگرداند. ولی اگر از کسانی که همراه پیامبر(ص) هستند، نزد قریش بروند؛ در مکه بمانند، و آنان را دوباره نزد پیامبر(ص) برنگردانند. و اگر کسی دوست داشته باشد، داخل عهد و پیمان محمد شود، آزاد باشد. و اگر تمایل به داخل عهد و پیمان قریش شود، آزاد باشد...
آزمایش مسلمانان در صلح و برگشت به سوی مکه
وقتی مسلمانان جریان صلح و بازگشت به مدینه و آنچه را که پیامبر(ص) قبول فرمود، دیدند، برایشان بسیار گران آمد همیشه این جریان در اعماق قلبشان اثر میگذاشت و متأثر میشدند، تا این که عمر بن خطاب(رض) نزد ابوبکر صدیق(رض) آمد و گفت: مگر پیامبر(ص) نفرمود: که ما به خانۀ خدا میرویم و طواف میکنیم؟ گفت: چرا، حضرت عمر(رض) گفت: آیا به شما خبر داد: که امسال به طواف میآیی؟ ابوبکر(رض) گفت: نه. اما فرمود: میروی و طواف خواهی کرد.
وقتی پیامبر(ص) از کار صلح فارغ شد، به طرف هدیی که آورده بود، رفت و آن را ذبح نمود. سپس نشست و موی سر را سترد، و این برای مسلمانان خیلی گران آمد، زیرا ایشان وقتی از مدینه خارج شدند بی گمان برای رفتن به شهر مکه و طواف و انجام مراسم عمره خود را آماده کرده بودند. و هنگامی که پیامبر(ص) را دیدند: که هدی را ذبح نمود و سر را تراشید، از جای برخاستند و هدی را ذبح نموده، موی سر را تراشیدند...
صلح سهل و آسان، یا فتحی روشن و عیان
پیامبر(ص) به مدینه برگشت، هنگام مراجعت به مدینه، خداوند این آیات را نازل فرمود:
«إِنَّا فَتَحْنَا لَکَ فَتْحاً مُّبِيناً لِيَغْفِرَ لَکَ اللَّهُ مَا تَقَدَّمَ مِن ذَنبِکَ وَمَا تَأَخَّرَ وَيُتِمَّ نِعْمَتَهُ عَلَيْکَ وَيَهْدِيَکَ صِرَاطاً مُّسْتَقِيماً وَ يَنصُرَکَ اللَّهُ نَصْراً عَزِيزاً» (سورۀ فتح، آیۀ 1 – 3 )
«ما به تو فتح و پیروزی آشکاری میبخشیم، تا از گناه گذشته و آیندۀ تو درگذریم، و نعمت خود را بر تو به حد کمال برسانیم، و تو را به راه مستقیم هدایت کنیم. خداوند تو را به نصرتی باعزت و کرامت یاری خواهد کرد».
وقتی این آیات نازل شد، حضرت عمر(رض) فرمود: آیا مژدۀ فتح و پیروزی است، ای رسول خدا(ص)؟ پیامبرص فرمود: بلی!
صلح حدیبیه که در آن، قریش هرگونه بهانه و اصراری داشتند و پیامبر اکرم(ص) بامدارا و مهربانی آن را پذیرفت، و به ظاهر پیروزی و منفعت و مصلحت قریش در آن چشمگیر بود و مسلمانان از روی نیروی ایمان و اطاعت بیچون و چرا صلح حدیبیه را از پیامبر عزیز(ص) پذیرا شدند. نشانة گشودن در جدیدی برای پیروزی اسلام و انتشار سریع و بیسابقۀ آن در «جزیرۀ العرب» و راهگشای فتح مکه و دعوت پادشاهان جهان به سوی اسلام بود. مانند «قیصر»، «کسری»، «مقوقس» و بزرگان و امیران عرب.
خداوند بزرگ میفرماید: «وَعَسَى أَن تَکْرَهُواْ شَيْئاً وَهُوَ خَيْرٌ لَّکُمْ وَعَسَى أَن تُحِبُّواْ شَيْئاً وَهُوَ شَرٌّ لَّکُمْ وَ اللَّهُ يَعْلَمُ وَ أَنتُمْ لَا تَعْلَمُونَ». «شاید چیزی بر شما ناگوار و گران آید، ولی به حقیقت خیر و صلاح در آن باشد، و شاید چیزی را دوست بدارید، و در واقع شر و فساد شما در آن باشد، و خداوند به مصالح امور داناست و شما آن را نمیدانید». (سورۀ بقره، آیۀ 216)
مسلمانشدن «خالد بن ولید» و «عمرو بن عاص»
صلح حدیبیه پیروزی دلها بود. خالد(رض) که رئیس و سردستۀ سواران قریش، و دلاور جنگهای بزرگ بود، ایمان آورد. پیامبر بزرگ(رض) او را شمشیر خدا (سیف الله) لقب داد.
حضرت خالد(رض) در راه اسلام امتحان خوبی داد، شام به دست او فتح شد. عمرو بن عاص(رض) نیز که یکی از رؤسا و بزرگان قوم بود، مسلمان شد، و مصر را فتح نمود. خالد و عمرو هر دو بعد از صلح حدیبیه به مدینه آمدند و مسلمان شدند.
صلح حدیبیه به وسیلۀ رفت و آمد مشرکان و مسلمانان فرصت مناسبی بود برای آشنایی از احوال همدیگر. و مشرکان از محاسن و نیکی های اسلام و اخلاق خوب مسلمانان اطلاع پیدا کردند. یک سال از زمان این صلح نگذشته بود، که مردم بسیاری به دین اسلام گرویدند.
دعوت پادشاهان و امیران به دین اسلام، دعوتی سرشار از حکمت بود
هنگامی که صلح در بین اسلام و قریش برقرار گردید، و اوضاع و احوال مسلمانان آرام گرفت، پیامبر(ص) نامههایی به پادشاهان جهان و امیران و فرماندهان عرب نوشت، و آنان را از روی حسن تدبیر و اندرز حکیمانه و نیک، به اسلام و راه پروردگارش دعوت نمود. و برای آن دعوت، ارزش فوق العادهای نشان داد، و برای هریک از پادشاهان و امرا، یکی از اصحاب را انتخاب فرمود: که بتواند چنین رسالتی عهدهدار شود.
به پیامبر اکرم(ص) گفتند: پادشاهان نامۀ بی مُهر و امضا را نمیپذیرند. حضرت(ص) نیز انگشتری که حلقهاش از نقره بود، درست کرد، و روی آن محمد رسول الله(ص) را نگاشت.
تسلیمشدن هِرَقل در برابر اسلام و پشیمانی و خودداری از پذیرش آن
از جملۀ پادشاهان زمان پیامبر اکرم ص : امپراطور روم «هرقل» و امپراطور فارس «خسرو پرویز» و «نجاشی» پادشاه حبشه و «مقوقس» پادشاه مصر بود.
بعد از این که پیامبر(ص) به هریک از پادشاهان فوق الذکر نامه نوشت. هرقل، نجاشی، و مقوقس، مؤدبانه و با نرمی، با فرستادۀ پیامبر(ص) برخورد کردند و جواب دادند. هرقل در صدد برآمد که درباره پیامبر(ص) تحقیق و بررسی کند و در جستجوی کسی بود که از احوال پیامبر(ص) او را باخبر کند؛ در این هنگام ابوسفیان که برای تجارت آمده بود، در غزه حاضر شد، و او را پیش هرقل خواندند، هرقل عاقلانه و از روی بینش و تدبیر و آگاهی به تاریخ ادیان و ویژگیها و احوال و رفتار پیامبران † و آشنایی به رابطۀ مردم و برنامۀ الهی در مورد آنان، از ابوسفیان توضیحاتی خواست. ابوسفیان همچون اعراب پیشین (مانند أعراب قبل از رسالت پیامبر(ص) و آگاه به خصوصیات و محاسن او) از ترس این که مردم او را تکذیب نکنند، پیامبر(ص) را تأیید و تصدیق کرد.
وقتی هرقل آن توصیف و تعریف را شنید، به پیامبری او(ص) از سوی خدا یقین حاصل نمود و به ابوسفیان گفت: اگر آنچه که تو میگویی درست باشد، او این جای پای مرا خواهد گرفت. (مقصود فتح سرزمین هرقل بدست پیامبر(ص) و مسلمانان است) و من میدانم که او از شما نیست و با برنامۀ شما مخالف است و اگر میدانستم که میتوانم به وی برسم، به دیدارش میشتافتم؛ و اگر در نزدش بودم، غسل میکردم و ایمان میآوردم.
سپس دستور داد که بزرگان روم در کاخ شاهی حاضر شوند، و به دربانان امر کرد، درها را بستند. بعد به بزرگان روم خبر داد، و گفت: ای قوم روم! آیا شما خود را در رستگاری و هدایت میبینید: که پادشاه شما در بارۀ پیامبر خدا(ص) تحقیق و بررسی کرده است و شما به او بیعت کرده، ایمان بیاورید؟ بزرگان قوم از شنیدن حرف هرقل متنفر و پریشان شدند و بسوی درها شتافتند. دیدند که درها بسته شده است، وقتی هرقل اعتراض و مخالفت آنان را دید، از ایمانآوردن به پیامبر(ص) ناامید شد و گفت: ایشان را به نزد من بازگردانید.
به آنان گفت: الآن من چیزی گفتم، تا پایبند بودن شما را نسبت به دینتان بیازمایم. دیدم که پایبند دین خود هستید. بزرگان روم از شنیدن این جواب، هرقل را سجده کردند و رضایت را نشان دادند.
سپس هرقل، ملک و پادشاهی را بر دین و هدایت به سوی اسلام، ترجیح داد: تا در زمان خلافت ابوبکر و عمر(رض) جنگهایی درگرفت، که ملک و سلطنتش یکسره به باد رفت و نابود شد، (و سرزمین او به دست مسلمانان فتح گردید).
نجاشی و مقوقس از فرستادگان پیامبر اکرم(ص) احترام گرفتند، و جوابهای نرم و مهربانانه را نوشتند، و مقوقس پادشاه مصر هدایایی فرستاد، از جمله: دو جاریه (کنیزک) که یکی از آنان ماریه مادر ابراهیم، بن پیامبر(ص) بود.
و اما، خسرو پرویز پادشاه فارس (ایران) وقتی نامۀ پیامبر ص را برایش خواندند، آن را پاره کرد، و گفت: کسی که بندۀ من است، برایم نامه مینویسد؟! وقتی این خبر به پیامبر(ص) رسید، فرمود: «خداوند ملکش را بر باد و تارومار کند».
خسرو پرویز، برای خسروبازان فرماندار خود در یمن، دستور فرستاد: که به حضورش بیاید. پس بابویه را نزد او فرستاد، که به او بگوید: شاه شاهان، خسرو پرویز تو را میخواهد، اینک مرا به نزدت فرستاده است تا باهم پیش او برویم.
پیامبر(ص) به خسرو پرویز خبر داد که خداوند شیرویۀ پسرش را بر او مسلط میکند»، و این چنین شد، و خداوند سلطنت و ملکش را نابود کرد، و مملکتش به تصرف مسلمانان درآمد و مردم ایران را بسوی اسلام هدایت فرمود. ((مقوقس دو کنیزک و یک اسب سفیدرنگ و یک الاغ و مقداری هدایای مصری را به خدمت حضرت(ص) فرستاد. حضرت(ص) یکی از آن دو کنیزک به اسم «سیرین» را به «حسان بن ثابت(رض) » هدیه نمود. دیگری به اسم «ماریه» را که خواهر سیرین بود، برای خود انتخاب کرد)). پیامبر(ص) به امیران عرب نامه نوشت. عدهای ایمان آوردند و عدهای از ایمان آوردن امتناع ورزیدند.
جایزهای از جانب خداوند
خداوند سبحانه و تعالی یاران بیعۀ الرضوان را در حدیبیه به پیروزی نزدیک و غنایم فراوانی بشارت داد و گفت: «لَقَدْ رَضِيَ اللَّهُ عَنِ الْمُؤْمِنِينَ إِذْ يُبَايِعُونَکَ تَحْتَ الشَّجَرَةِ فَعَلِمَ مَا فِي قُلُوبِهِمْ فَأَنزَلَ السَّکِينَةَ عَلَيْهِمْ وَ أَثَابَهُمْ فَتْحاً قَرِيباً وَ مَغَانِمَ کَثِيرَةً يَأْخُذُونَهَا وَ کَانَ اللَّهُ عَزِيزاً حَکِيماً»؛ «براستی خداوند از مؤمنانی که زیر درخت (معهود حدیبیه) ((درخت مذکور «سمره» نام دارد که دارای استحکام چشمگیری است)) با تو بیعت کردند، خشنود و راضی شد، و از وفا و خلوص قلبی آنان آگاه بود که وقار و اطمینان کامل برایشان نازل فرمود؛ و به پیروزی نزدیک (پیروزی خیبر) پاداش داد، و نعمتهای فراوان را (که از خیبریان خواهند گرفت) به آنان عطا فرمود، و خداوند بر امور عالم مقتدر و بر تدبیر نظم جهان داناست». (سورۀ فتح، آیۀ 18 و 19)
و مقدمه و آغاز این پیروزیها و نعمتها جنگ خیبر بود، خیبر در مستعمرۀ تحت الحمایه یهود و دارای قلعههای محکم و استوار و عمارات و مراکز جنگی بود. پس پیامبر خدا(ص) تصمیم گرفت، که از دست یهود خیبر نیز بیاساید و در امان باشد. خیبر در 70میلی شمال شرقی مدینه واقع است.
لشکر باایمان زیر نظر رهبری پیامبر(ص)
وقتی پیامبر خدا(ص) از حدیبیه به مدینه برگشت، ماه ذی حجه و اوایل ماه محرم در مدینه اقامت کرد، سپس در اواخر محرم به قصد خیبر خارج شد. عامر بن اکوع(رض) همراه پیامبر(ص) در مسیر خیبر، شعر میسرود و میگفت:
والله لولا الله ما اهتدينا
ولا تصدقنا ولا صلينا
أنا إذاً قوم بغـوا علينا
و إن أرادوا فتنـة أبينا
فأنـزلن سكـينة علينـا
وثبت الأقدام إن لاقينا
ترجمه: قسم به خدا، اگر لطف خدا نبود هدایت نمییافتیم؛ و خود را فدای راهت نمیکردیم، و نماز نمیخواندیم. اکنون ما قومی هستیم که دشمن بر ما ظلم میکند، و اگر بخواهند بین ما فتنه و آشوب برپا کنند، نمیپذیریم. پس خدایا! وسیلۀ آرامش ما را فراهم کن، و ما را در راهت ثابتقدم بدار، تا به لقایت رسیم.
پیامبر اکرم(ص) در جنگ خیبر 1400 ((دکتر حسین هیکل چنین میگوید: «یک هزار و ششصد نفر (1600) بودند، که از آن جمله: یکصد نفر اسبسوار بودند». «و کونستان, میگوید: تعداد یهودیان خیبر, بیست هزار (20000) سرباز آماده با ساز و برگ جنگی داشتند و دارای هشت قلعۀ محکم بودند». (کونستان ویرژیل گیورگیو))) نفر از صحابۀ کرام در خدمت داشت، که فقط دویست (200) نفر از آنان سواره بودند. و به کسانی که از رفتن به حدیبیه سرپیچی کرده بودند، اجازه نداد که: در غزوۀ خیبر شرکت کنند. بیست (20) نفر از زنان صحابه، جهت مداوا و خدمت زخمیها و کمک و یاری در رسانیدن آب و طعام به مجاهدین در اثنای جنگ به خیبر رفته بودند.
پیامبر(ص) در راه توشهها و ذخایر را درخواست کرد، جز آرد، چیز دیگری نیاوردند؛ دستور داد: آن را پختند و خود و مسلمانان از آن خوردند. وقتی نزدیک خیبر شدند، پیامبر(ص) طلب خیر و برکت کرد، و از شر آنجا و اهلش به خدا پناه برد. پیامبر(ص) و یارانش سوار شدند، دیدند: که کارگران خیبر صبح زود به دنبال کارهای خود میروند؛ و بیل و سبدهای بزرگی در دست دارند. وقتی رسول خدا(ص) و لشکرش را دیدند: گفتند: «این محمد(ص) و لشکر اوست» دوان دوان به خیبر برگشتند. حضرت رسول(ص) فرمود: الله اکبر، خیبر سقوط میکند، ما اکنون رو در روی این قوم قرار گرفتهایم. چه روز بدی در پیش کسانی است که از هشدارها پند نمیگیرند!
رسول خدا(ص) با حصارها و قلعههای خیبر رو به رو شد، و یکی را بعد از دیگری فتح میکرد، اولین قلعهای که فتح شد، قلعه ناعم بود، که به دست علی بن ابی طالب(رض) فتح گردید، که گرفتن آن قلعه برای مسلمانان سخت به نظر میرسید. قبل از این که علی(رض) پرچم را در دست بگیرد و قلعه ناعم را فتح کند، به چشم درد مبتلا بود. پیامبر(ص) فرمود: «فردا کسی پرچم را در دست میگیرد و پیروز میشود که: خدا و رسولش او را دوست دارند». هریک از بزرگان صحابه(رض) میکوشیدند و آرزو میکردند: که صاحب آن پرچم گردند. در این هنگام پیامبر(ص) حضرت علی(رض) را خواند. حضرت علی(رض) چشمش درد میکرد. پیامبر(ص) آب دهان خود را به چشمش ریخت و برایش دعای خیر نمود؛ علی(رض) از چشم درد رستگار شد، به نحوی که گویا اصلاً درد نداشته است؛ سپس پرچم را به او داد.
حضرت علی(رض) گفت: «با آنان میجنگم تا تعدادشان آنقدر کم شود که به اندازۀ ما گردند».
پیامبر(ص) فرمود: «اول پیامت را برسان تا به میدان آنان دست یابی، آنگاه به دین اسلام دعوتشان کن، و آنان را از حقوق خداوند باخبر کن. قسم به خدا، اگر خداوند یک نفر را به وسیلۀ تو، به راه دین هدایت کند، بهتر است از بهترین شترها و گوسفندان».
میان شیر خدا (علی(رض)) و پهلوان یهود (مرحب)
حضرت علی(رض) به شهر خیبر وارد شد. مرحب، سوار کار مشهور یهود، در حالی که شعر میخواند خارج شد، و با علی(رض) درگیر شدند، تا این که علی(رض) او را غافلگیر نمود، و یک ضربۀ محکم به او زد که در نتیجه کلاه زرهی و سرش را دو نیم کرد و دندانهایش افتاد، و خیبر فتح شد.
یک غلام سیاهپوست حبشی از اهل خیبر، که چوپان گوسفندان اربابش بود، از دور رسید؛ وقتی دید: که اهل خیبر سلاح را برداشته اند، از آنان سؤال کرد، که چه میخواهید؟ گفتند: «با آن کسی که به خیال خود، پیامبر خدا(ص) است، میجنگیم. غلام نام پیامبر(ص) در دلش افتاد و جایگیر شد، و با گوسفندانش به نزد پیامبر(ص) رفت، و گفت: تو (ای پیامبر!) چه میگویی و به سوی چه دعوت میکنی؟ پیامبر(ص) فرمود: به سوی اسلام دعوت میکنم، این که گواهی دهی، که هیچ معبودی جز خدا نیست، و من فرستادۀ خدا هستم، و به غیر از ذات خدا کسی را پرستش نکنی. غلام گفت: پاداش من چیست؟ اگر گواهی دهم و به خدای عزوجل ایمان بیاورم؟
پیامبر(ص) فرمود: «اگر بر سر آن پیمان بمیری، بهشت برای تو است».
آن غلام مسلمان شد، و سپس گفت: ای پیامبر خدا(ص)! این گوسفندان در نزد من امانت است. پیامبر(ص) فرمود: آنها را با سنگ ریزه از پیش خود بران و دور کن، زیرا خداوند به جای تو امانت را به صاحبش بازمیگرداند. و او آنچنان کرد، و گوسفندان به خانۀ صاحبانشان برگشتند و یهودی (ارباب غلام) فهمید: که غلامش مسلمان شده است.
پیامبر(ص) در میان مردم ایستاد و آنان را پند داد و به جهاد تشویق نمود. در آن هنگام که جنگ شروع شد و مسلمانان و یهود به هم درآویختند، غلام سیاه جنگید و به صف شهیدان پیوست. پیامبر(ص) به مسلمانان روی کرد، و گفت: «براستی خداوند این بندۀ خود را احترام گرفت و به سوی خیر و سعادت فرستاد. من در کنار سرش دو «حور العین» را دیدم، در حالی که اصلاً برای خدا یک سجده نبرده بود».
من برای این, شما را پیروی نکردهام
مردی از اعراب نزد پیامبر(ص) آمد و به او ایمان آورد، و پیرو او شد، و گفت: با شما مهاجرت میکنم. پیامبر ص نیز او را به دست یاران سپرد، و در بارهاش توصیه نمود. وقتی جنگ خیبر پیش آمد، پیامبر(ص) از غنایمی که به دست آورد، سهم اعرابی را نیز جدا کرد. او در آن وقت در پشت سر اصحاب(رض) سرگرم نگهبانی بود. وقتی آمد، مال (سهمیه) را به او دادند. گفت: این چیست؟ گفتند: سهمی است که پیامبر(ص) آن را برایت معلوم کرده. سهمیه را برداشت و نزد پیامبرص برد و گفت: این چیست ای رسول خدا؟ فرمود: سهمیۀ توست.
گفت: «من برای این از شما پیروی نکردهام، بلکه برای این شما را پیروی کردهام که تیری بیاید و به گلویم بزند و بمیرم، و بعد داخل بهشت شوم». پیامبر(ص) فرمود: «اگر خدا را تصدیق کنی او نیز تو را تصدیق میکند».
سپس به جنگ دشمن برخاستند. در جنگ آن مرد اعرابی کشته شد. او را پیش پیامبر ص آوردند. پیامبر(ص) فرمود: «آیا این همان مرد اعرابی است؟» گفتند: بلی!
گفت: «او خدای خود را تصدیق کرد و خداوند نیز او را». آنگاه پیامبر(ص) او را در لباس خودش کفن کرد، و سپس بر او دعای خیر کرد، و برایش چنین دعا نمود. «بار الها! این بندۀ تو است، و در راه تو هجرت کرد و شهید شد، و من هم شاهد او هستم».
قلعهها و دژها یکی بعد از دیگری پس از مدتی جنگ و محاصره فتح شدند، تا این که از رسول اکرم(ص) درخواست صلح نمودند. پیامبر(ص) نیز خیبر را به آنان بخشید، به شرط این که نیمهای از محصولات کشاورزی و ثمر درختان را برای خود بردارند و پیامبر(ص) اجازه دهد: که در محل خود بمانند.
سپس عبدالله بن رواحه(رض) را به آنجا فرستاد: تا آن محصولات را به دو نصف تقسیم کند، وبه اهل خیبر اختیار بدهد، که یکی از دو نصف را بردارند؛ اهل خیبر گفتند: «پایداری آسمانها و زمین به چنین عدلی است»...
در جنگ خیبر پیامبر(ص) مسموم شد. زینب دختر حارث یهودی همسر سلام بن مشکم، گوسفند بریانی را که زهرآلود کرده بود، برای پیامبر خدا(ص) فرستاد، و قبلاً سؤال کرده بود: که چه قسمتی از گوشت گوسفند را بیشتر دوست دارد؟ گفتند: گوشت دست. زهر بیشتری روی دست گوسفند بریان ریخت.
وقتی پیامبر(ص) به خوردن گوشت شروع کرد، گوشت به زبان بیزبانی به او خبر داد: که: مسموم است. حضرت(ص) آن را پرت کرد. سپس یهود را جمع کرد و گفت: «آیا اگر در بارۀ چیزی از شما سؤآل کنم، جواب درست میدهید؟ گفتند: بلی!
گفت: آیا روی این گوشت سم ریختید؟ گفتند: بلی! گفت: چه چیزی شما را بر آن کار وا داشت؟
گفتند: خواستیم بفهمیم که اگر شما دروغگو باشی از دستت نجات یابیم، و اگر پیامبر باشی به شما ضرر نمیرساند.
آن زن را نیز نزد پیامبرص آوردند. زن گفت: خواستم شما را بکشم.
پیامبر(ص) فرمود: هیچ وقت خداوند، تو را بر من مسلط و چیره نمیکند. گفتند: او را بکشیم؟ فرمود: خیر، دیگر کسی به او تعرض ننمود و او را تنبیه نکرد، تا این که «بشر بن براء بن معرور(رض)» که از آن گوشت خورده بود، فوت کرد. حضرت(ص) دستور داد: که او را در مقابل خون بشر(رض)، کشتند.
بعد از این که پیامبر(ص) از کار خیبر فارغ شد، به سوی فدک(سرزمینی حاصلخیز است در بیابان حجاز در نزدیکی خیبر. به واسطۀ داشتن خرما و گندم، شهرت یافت. «اعلام المنجد») رهسپار شد.
سپس «وادی القری» (در پایین حجاز بر سر راه قدیم بازرگانی به طرف سوریه بین علا و مدینه واقع است. اعلام المنجد) و مردم آن منطقه را به دین اسلام دعوت نمود. و به آنان اعلام کرد، «اگر مسلمان شوند، مال و جان و خانوادهشان محفوظ و در امان میباشد، و حسابشان با خدا است».
بعد از قراردادهایی آنچه که در دست یهودیان بود، به خودشان واگذار نمود.
پیامبر(ص) اموالی را که در وادی القری به غنیمت گرفته بودند، در بین اصحاب(رض) تقسیم کرد؛ و یهودیان را بر سرزمین و نخلستان و کار خود، واگذاشت.
وقتی به یهود «تیماء» (سرزمین حاصلخیزی است در شمال شبه جزیرۀ عربستان و جنوب دومۀ الجندل أعلام المنجد) خبر رسید که پیامبر(ص) با اهل خیبر و فدک و وادی القری موافقت کرده است، آنان نیز با همان شرایط با پیامبر(ص) مصالحه کردند، و در جای خود نشستند و پیامبر(ص) و یارانش به مدینه برگشتند.
در سال آینده (هفتم هجری) بعد از جنگ خیبر، پیامبر(ص) و مسلمانان به مکه رفتند. مردم قریش راه مکه را به روی پیامبر(ص) آزاد گذاشتند، و در منزلهای خود را بستند و شهر را خالی کرده، بالای کوههای اطراف رفتند. پیامبر(ص) سه روز در مکه ماند و مراسم عمره را انجام داد.
خدای متعال میفرماید: « لَقَدْ صَدَقَ اللَّهُ رَسُولَهُ الرُّؤْيَا بِالْحَقِّ لَتَدْخُلُنَّ الْمَسْجِدَ الْحَرَامَ إِن شَاءَ اللَّهُ ءَامِنِينَ مُحَلِّقِينَ رُؤُوسَکُمْ وَ مُقَصِّرِينَ لَاتَخَافُونَ فَعَلِمَ مَا لَمْ تَعْلَمُواْ فَجَعَلَ مِن دُونِ ذَلِکَ فَتْحاً قَرِيباً » «البته خدا صدق و راستی و حقیقت خواب رسولش را آشکار و محقق ساخت، که در عالم رؤیا دید. شما ای مؤمنان! حتماً با اطمینان قلبی داخل مسجد الحرام میشوید، و (بعد مراسم عمره) سرها را بتراشید، و یا تقصیر کنید و بیم و هراس نداشته باشید؛ و خدا آنچه را (از مصالح صلح حدیبیه) که شما نمیدانستید، میدانست و قبل از آن که مکه را فتح کنید، پیروزی نزدیک (فتح حدیبیه و خیبر) را مقرر داشت». (سورۀ فتح، آیۀ 27)
جنگ موته (محلی است در جنوب شرقی بحرالمیت، (اردن)، جنگ موته در سال 629 میلادی روی داد) کشتن سفیر مسلمانان و انتقامگرفتن خونش:
پیامبر(ص) حارث بن عمیر أزدی(رض) را با نامهای به سوی «شرحبیل بن عمرو غسانی» فرمانروای بصری(شهری بود در سوریه و مرکز مهم کاروانهای تجارتی. و در قرن ششم میلادی پایتخت اسقفهای مسیحی بود) مستعمرۀ قیصر و پادشاه روم فرستاد، و در نامه قرارداد و پیمانی را یادآور شد. حارث(رض) نامه را به شرحبیل رساند، اما شرحبیل گردن او را زد و شهید شد.
پادشاهان و امرا چنین رسمی نداشتند که: فرستاده و سفیر را به قتل برسانند؛ و این جریان که: پیک و سفیر کشته شود. خطری بزرگ در برداشت، و به مقام فرستندۀ نامه و خود نامه، اهانت بزرگی بود، و میبایست، آن ستمگر را تأدیب نمود.
اولین لشکر اسلام در سرزمین روم
وقتی خبر کشتن حارث بن عمیر(رض) به پیامبر(ص) رسید، تصمیم گرفت لشکری را به بُصری بفرستد. سه هزار نفر مجهز شدند، و این واقعه در ماه جمادی الاولی در سال هشتم هجری, روی داد و زید بن حارثه(ص) غلام رسول الله(ص) فرماندهی لشکر را در دست گرفت، در میان لشکر، بزرگان مهاجر و انصار نیز شرکت داشتند.
پیامبر(ص) فرمود: «اگر زید شهید شد، جعفر بن ابی طالب فرماندهی را در دست بگیرد و اگر جعفر شهید شد، عبدالله بن رواحه». هنگامی که آمادۀ رفتن شدند، مردم با سلام و خداحافظی فرمانده پیامبر(ص) را بدرقه نمودند، زیرا سفری طولانی و سخت در پیش داشتند، و دشمن نیرومند بود.
لشکر حرکت کرد، تا به معان(شهری است در مملکت اردن. مرکزی است، تجارتی کشاورزی و اداری) رسید. در معان، به مسلمانان خبر رسید که: هرقل در شهر بلقاء(یکی از فرمانداریهای اردن هاشمی است که: در پایین آن رشتۀ کوههایی به چشم میخورد. خوبی گندم آنجا شهرت فراوان دارد. «اعلام المنجد») با یک صد هزار (100000) نفر رومی آمادۀ جنگ است. و عدۀ زیادی نیز از قبایل عرب به او پیوستند. مسلمانان در معان، توقف کردند، تا موقعیت خود را بررسی کنند، سپس گفتند: نامهای به رسول خدا ص بنویسیم، و فراوانی لشکر دشمن را خبر دهیم. یا کمک و نیرو میفرستد و یا این که دستور بازگشت میدهد...
ما به وسیلۀ لشکر بسیار و نیروی ظاهر با دشمن نمیجنگیم
عبدالله بن رواحه(رض) مردم را تشویق و دلگرم نمود، و گفت: ای قوم! قسم به خدا، چیزی که شما آن را اجباری پندارید، همان است که شما آن را میخواستید. (و آن شهادت است) و ما به وسیلۀ لشکر زیاد و نیروی ظاهر با دشمن نمیجنگیم، بلکه به وسیله دینی که خدا ما را به آن، مکرم و بزرگ میشمارد، میجنگیم. پس بروید و راه را ادامه دهید، زیرا یکی از این دو راه نیک و پسندیده است، و جز این دو راه نیک و پسندیده راهی نیست: یا پیروزی و یا شهادت. آنگاه حرکت کردند.
جنگ و درگیری شهادت طلبان و جانبازان و دلیری شیرمردان
هنگامی که مسلمانان به مرزهای بلقاء وارد شدند، دستههای دشمن از روم و عرب به هم رسیدند، و نزدیک شدند. آنگاه مسلمانان به روستایی به نام موته رسیدند و با دشمن درگیر شدند، و به جنگ شروع کردند.
زید بن حارثه(رض) که پرچم پیامبر(ص) را در دست داشت به میدان جنگ رفت و جنگید تا شهید شد. آثار تیر زیادی در وجودش نمایان بود، بعد از زید(رض)، جعفر(رض) پرچم را در دست گرفت و جنگید، تا عرصۀ جنگ بر او تنگ شد. ناچار از اسب پایین آمد، و اسبش را بست تا فرار نکند، و به جنگ شروع نمود، تا دست راستش قطع شد. پرچم را به دست چپش گرفت. دست چپش نیز قطع شد. آنگاه پرچم را به وسیلۀ بازوهایش بر سینه چسباند و جنگید تا شهید شد. جعفر(رض) در این هنگام سی و سه سال داشت. مسلمانان، در بین سینه و شانههایشان نود (90) زخم را دیدند: که جای شمشیر و تیر بود، و همگی از جلو به او صابت کرده بود.
هنگامی که جعفر(رض) شهید شد، عبدالله بن رواحه(رض) پرچم را در دست گرفت و به جلو رفت و از اسبش پایین آمد. یکی از پسرعموهایش، استخوانی را که بعضی گوشت، داشت برایش آورد و گفت: این را بخور که تقویت پیدا کنی، زیرا تو در زندگیت بغیر از این چیزی از مال دنیا نصیبت نشده است. عبدالله(رض) گوشت را از او گرفت و کمی از آن را خورد و بقیه را پرت کرد، و شمشیرش را برداشت و جلو رفت و جنگید تا شهید شد...
فرماندهی خردمندانه و حکیمانۀ خالد(رض)
بعد از شهادت عبدالله بن رواحه(رض) مسلمانان خالد بن ولید(رض) را به فرماندهی اختیار کردند. خالد(رض) پرچم را برداشت و از همسنگران خود دفاع کرد. او شخصیتی دلیر و خردمند بود، تدبیر و رموز جنگ را خوب میدانست.
خالد(رض) لشکر اسلام را به سوی جنوب حرکت داد، و لشکر دشمن به سوی شمال عقبنشینی کرد. تاریکی شب فرا رسید، هردو دسته برگشتند، و سلامت را غنیمت شمردند، و مصلحت را در آن دیدند: که نه جنگ کنند و نه تعرض، و جنگ را ترک کنند.
تدبیر و کاردانی خالد(رض) روم را به وحشت انداخت و ترسانید و از جنگ خودداری کردند...
خبر قطعی و آشکار، نه سخنی عادی و معمولی
هنگامی که مسلمانان غرق در جنگ و درگیری بودند، پیامبر(ص) در مدینه با یارانش از آنان خبر میداد، که: در میدان جنگ (بین مسلمانان و رومیان) چه میگذرد.
حضرت أنس بن مالک(رض) نقل میکند که رسول خدا(ص) شهادت زید، جعفر و عبدالله رضوان الله تعالی علیهم را قبل از این که از میدان جنگ خبر برسد، به مردم خبر میداد و میفرمود: «زید(رض) پرچم را در دست گرفت و شهید شد و بعد از او، جعفر(رض) پرچمدار شد و به شهادت رسید و بعد عبدالله بن رواحه پرچم را عهده دار شد و شهید شد». در آن هنگام که از اوضاع سرداران اسلام خبر میداد، اشک از دو چشمش سرازیر میشد، تا این که پرچم را شمشیری از شمشیرهای(بنابراین، پیامبر(ص) خالد بن ولید(رض) را سیف الله لقب دادند) خدا (خالد بن ولید(رض)) در دست گرفت، و خداوند آنان را یاری نمود. (خالد بن ولید(رض) با سه گروه دیگر مبادرت به حمله نمود و آنقدر پیش رفت, تا فرماندۀ قشون دشمن را به نام ملک بن البلاوی را به دست خود کشت. و این حملۀ شدید طوری مؤثر واقع شد, که به طور موقت نیروی دشمن را متوقف کرد. چون رومیان خیال کردند نیروی کمکی به مسلمانان رسیده است که بدان گونه به تهاجم دست زده اند. و ضمنا تاریکی شب فرار رسیده و خالد(رض) فرمان عقبنشینی را صادر کرد.
پیامبر(ص) در مورد جعفر(رض) فرمود:« به جای دو دستش خداوند دو بال را به او اعطا میکند، که: به هر کجای بهشت بخواهد، پرواز نماید». بنابراین، او را جعفر طیار(رض) (پرنده، پروازکننده) لقب دادند.
وقتی لشکر اسلام به مدینه برگشتند و نزدیک شهر شدند، پیامبر(ص) و مسلمانان به آنان رسیدند. مردم به خیال این که از جنگ گریخته اند، خاک را رویشان میریختند و میگفتند: ای فرارکنندگان! شما از راه خدا فرار کرده اید! پیامبر(ص) فرمود: «اینان اهل فرار نیستند، و لکن بازگشت کنندگانند (یعنی: برای جهاد در راه خدا خود را بهتر آماده میکنند) انشاء الله تعالی».
آمادهشدن برای فتح مکه
هنگامی که فرمان خدا در تکمیل دینش و پرورش بندگانش کم کم به پایان رسید، خداوند خواست: که پیامبرش و مسلمانان به مکه روند، و کعبه را از لوث بتها پاک کنند، تا کعبه برای جهانیان راهنما و پربرکت گردد. و مکه را به حال اولیۀ خود یعنی زمان حضرات ابراهیم و اسماعیل(ع) برگردانند تا جایگاه صلح و صفای مردم شود.
خداوند برای شکستن آن پیمان که در صلح حدیبیه بسته شده بود، اسبابی فراهم آورد، و قریش نیز بر آن کمک نمودند. در صلح حدیبیه قرار بر این شد، که: هر کس دوست دارد به رسول خدا ص بپیوندد، آزاد است. و هر کس دوست دارد به قریش بپیوندد، مختار است. «بنی بکر» داخل عهد و پیمان قریش شدند و «خزاعه» داخل عهد و پیمان پیامبر(ص) خدا.
در بین بنی بکر و خزاعه، عداوت دیرینهای بود. اسلام آمد و در بینشان فاصله انداخت، و مردم به کار خود سرگرم شدند. هنگامی که صلح حدیبیه برقرار شد، طایفۀ بنی بکر خواستند: که از فرصت استفاده کنند و از طایفۀ خزاعه انتقام گذشته را بگیرند. عدهای از بنی بکر شبانه به خزاعه که بر سر آب خود بودند شوریدند، و به چند نفر مرد خزاعی برخورد کردند، و باهم به زد و خورد پرداختند و درگیر جنگ شدند.
قریش نیز بنی بکر را از طریق سلاح جنگی یاری کردند، و بزرگان قریش با استفاده از تاریکی شب با آنان جنگیدند، تا این که برای طایفۀ خزاعی فشار آمد و به حرم (خانۀ خدا) پناه بردند. وقتی به حرم رسیدند، بنی بکر به عدهای از مردان آنان گفتند: ما نیز به حرم پناه آوردهایم. تو را به خدایتان تو را به خدایتان! از ما درگذرید.
خزاعه گفتند: امروز شما را خدایی نیست، ای بنی بکر! پس انتقام خود را بگیرید، زیرا دیگر چنین فرصتی را به دست نخواهید آورد...
«عمرو بن سالم خزاعی» به مدینه خدمت پیامبر(ص) خدا رفت و جلو دستش ایستاد و شعر سرود. و در اشعارش آن پیمانی را که در بین حضرت رسول(ص) و خزاعه بسته شده بود، یادآور شد، و از او کمک و یاری طلبید، و پیامبر(ص) را مطلع نمود، که قریش پیمانشکنی کرده و میثاق محکم را نقض نموده اند و شبانه شوریده و خزاعه را که روی آب بودند - در حال رکوع و سجود - کشتند. پیامبر(ص) فرمود:« ای عمرو بن سالم! پیروز شدهای».
وقتی به پیامبر(ص) خبر پیمانشکنی قریش رسید، به مردم فرمود: «مثل این که: ابوسفیان پیش شما میآید که: پیمان را تحکیم بخشد، و مدت آن را تمدید کند». و همچنین شد. (ابوسفیان به مدینه رفت تا پیمان را تحکیم بخشد). قریش از آنچه که بر سر طایفۀ بنی خزاعه آورده بودند، هراسیدند و ترس در دلشان افتاد.
برتری دادن پیامبر(ص) بر پدران و فرزندان شان
ابوسفیان جهت تجدید پیمان به مدینه، به خانۀ دخترش امحبیبه(رض) زن پیامبر(ص) رفت. وقتی وارد خانه شد، خواست در جای پیامبر(ص) بنشیند. فوراً ام حبیبه(رض) فرش را از زیرش بیرون آورد و جمع کرد. ابوسفیان گفت: ای دختر عزیزم! نمیدانم مرا به آن فرش ترجیح میدهی یا این که فرش را بر من ترجیح وبرتری میدهی؟!
گفت: این فرش جای رسول خدا است و شما مشرک و ناپاک هستی؟ و دوست ندارم که شما روی آن بنشینی. ابوسفیان گفت: ای دختر عزیزم! والله، بعد از من شر و بدی دچارت میشود.
ابوسفیان پیش پیامبر(ص) رفت و با او درباره پیمان حدیبیه سخن گفت؛ پیامبر(ص) در جوابش چیزی نگفت. سپس پیش ابوبکر(رض) رفت و به او گفت: که در نزد پیامبر(ص) شفاعت کند، تا با من صحبت نماید. حضرت ابوبکر(رض) فرمود: من چنین کاری نمیکنم. ناچار پیش عمر، علی و فاطمه(رض) رفت. هیچکدام از ایشان نیز در آن مورد، جوابش ندادند، و گفتند: این امر در نزد پیامبر(ص) خیلی مهمتر و بزرگتر است. تا این که تلاش ابوسفیان بینتیجه ماند و در کارش حیران و سرگردان شد.
پیامبر(ص) دستور داد: که مردم خود را آماده و مجهز کنند، و درخواست کرد که آن را پوشیده دارند. سپس به مردم اعلام کرد که: به سوی مکه حرکت میکند، آنگاه به ایشان دستور داد، که بکوشند و آماده شوند.
و گفت: «باری خدایا! چشم و آگاهی را از قریش بگیر، تا ما یکسره وارد سرزمین آنان شویم».
در ماه رمضان و در آستانۀ سال هشتم هجری، به همراه ده هزار نفر، از شهر مدینه خارج شد، و حرکت کرد تا به محلی بنام مرالظهران رسید.
خداوند قریش را از شنیدن و مطلعشدن اخبار گیج و سرگردان نمود، و بیم و هراس آنان را فراگرفت.
گذشت از کسی که ظلم و ستم روا داشت
در راه ابوسفیان بن حارث بن عبدالمطلب» عموزادۀ حضرت(ص) به نزد پیامبر (ص) رسید. پیامبر(ص) از وی روی گرداند و با او حرف نزد، برای این که از او اذیت و آزار و بدگویی به پیامبر(ص) رسیده بود.
ابوسفیان این شکایت را نزد حضرت علی(رض) برد. علی(رض) به او گفت: رو به روی پیامبر(ص) برو و به او بگو: آنچه که برادران یوسف(ع)، به یوسف(ع) گفتند: «تَاللَّهِ لَقَدْ ءَاثَرَکَ اللَّهُ عَلَيْنَا وَإِن کُنَّا لَخَاطِئِينَ» «قسم به خدا! خداوند تو را انتخاب نموده و بر ما ترجیح و برتری داده است، و ما از گناهکارانیم» (سورۀ یوسف، آیۀ 91)، زیرا پیامبر(ص) نمیخواهد: که کسی از او شیرین کلامتر باشد. (یعنی! به شما بهتر جواب میدهد)، ابوسفیان چنین کرد.
پیامبر(ص) در جواب فرمود: «لَا تَثْرَيبَ عَلَيْکُمُ الْيَوْمَ يَغْفِرُ اللَّهُ لَکُمْ وَ هُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ» «امروز هیچ عقاب و سرزنشی بر سر شما نیست، خداوند گناهان شما را ببخشاید، براستی خداوند مهربانترین مهربانهاست». (سورۀ یوسف، آیۀ 92)
حضرت ابوسفیان(رض) بعد از آن مسلمان شد و اسلام را خوب پذیرفت. و از زمانی که مسلمان شد، هیچ وقت از شرم و حیاء در حضور پیامبر(ص) سر را بلند نمیکرد.
ابوسفیان(رض) (صخر بن حرب بن امیه) 31 هجری از سرمایهداران مکه و قریش و از مخالفان سرسخت مسلمانان بود. فرماندهی لشکر مشرکین را بر ضد اسلام در غزوۀ احد و خندق به عهده داشت. در فتح مکه مسلمان شد و همراه مسلمانان جهاد کرد. ابوسفیان پدر معاویه(رض) مؤسس دولت اموی است) پسر حرب» در خدمت پیامبر خدا(ص)
پیامبر(ص) دستور داد: لشکر، آتشی را روشن نمودند. در این هنگام «ابوسفیان بن حرب» در جستجوی خبرهایی بود، و میگفت: تا حال مانند امشب روشنایی و لشکری را اصلا ندیدهام. عباس بن عبدالمطلب(رض) - که قبلاً به اسلام گرویده بود- با زن و بچهاش از مکه بیرون رفته و خود را، به لشکر پیامبر اسلام(ص) رسانیده بود، وقتی صدای ابوسفیان را شنید او را شناخت. نزد او رفت و گفت: این رسول خدا(ص)، در میان مردم، و چراغ روشنایی و امید قریش است. آن وقت از ترس این که مبادا یکی از مسلمانان بفهمد و ابوسفیان را بکشد، او را با خود سوار استر کرد و به حضور پیامبر ص برد.
وقتی پیامبر(ص) او را دید، گفت: وای بر تو ای ابوسفیان! چه چیز باعث شد که تو کوتاهی کنی و هنوز ندانی که: «غیر از خدا هیچ معبود به حقی نیست»؟!
گفت: پدر و مادرم فدایت شود، چه شیرین است صبر و کرم و بزرگواری و برخورد تو! قسم به خدا، خیال میکردم که اگر خدا شریکی داشته باشد، مرا از هرچیزی بینیاز میکرد.
پیامبر(ص) فرمود: وای بر تو ای ابوسفیان! چه چیز باعث شد، که تو کوتاهی کنی و هنوز ندانی که من فرستادۀ خدایم؟
گفت: پدر و مادرم فدایت شود، چه شیرین است صبر و کرم و بزرگواری و برخورد تو! قسم به خدا، درباره رسالت و پیامبری تو تا حال در نفس من چیزی خطور نموده و اصلاً آن را تصور نکردهام.
حضرت عباس(رض) گفت: وای بر تو! قبل از این که گردنت زده شود، ایمان بیاور و بگو: غیر از خدا هیچ معبود به حقی نیست، و محمد(ص) رسول و فرستادۀ خدا است. ابوسفیان(رض) مسلمان شد و شهادتین را ادا کرد.
عفو و بخشش و آسایش گسترده و عمومی
پیامبر خدا(ص) در فتح مکه به گذشت عمومی و امنیت توسعه داد، تا این که از اهل مکه کسی تلف نشود، مگر کسی سلامت را کنار گذاشته از زندگی بیزار باشد، (یعنی: آن وقت علیه مسلمانان قیام کند و از بین برود).
پیامبر(ص) فرمود: «کسی که وارد خانۀ ابوسفیان شود، در امان است. و کسی که وارد مسجد الحرام بشود، در امان است. و کسی که در خانۀ خود را ببندد و در خانۀ خود بشیند، در امان است».
دوباره حضرت پیامبر(ص) دستور داد که هرگاه لشکر داخل مکه شد، نباید اسلحه را بر روی کسی بکشد، مگر کسی اعتراض کند، و در برابر مسلمانان پایداری و مقاومت نشان بدهد؛ و به اموال اهل مکه و املاکشان کاری نداشته باشند.
ابوسفیان پیشاپیش لشکر ظفرمند مسلمانان
پیامبر(ص) به عمویش (عباس بن عبدالمطلب(رض)) دستور داد، از هرجایی که لشکرایمان میگذرد، ابوسفیان را بنشاند، تا به حقایق اسلام پی ببرد.
لشکر فتح و پیروزی مانند موج دریا حرکت میکرد، و هریک از قبایل با پرچم خاص خود میگذشتند. هر قبیلهای که میگذشت, ابوسفیان از عباس $ سؤال میکرد: که اسم و آدرس این قبیله چیست؟ او جواب میداد، از قبیله من (بنی هاشم) یا بنی فلان است. تا این که پیامبر(ص) با لشکری که انصار و مهاجرین در آن بودند و پرچم سبز داشتند، عبور کرد. و این لشکر خود را به لباس زرهی و رزمی مجهز نموده فقط چشمانشان دیده میشد. ابوسفیان(رض) گفت: سبحان الله! ای عباس! اینها چه کسانی هستند؟ گفت: این رسول خدا(ص) است در میان مهاجرین و انصار.
ابوسفیان(رض) گفت: کسی یارای مقاومت را در برابر آنان ندارد. قسم به خدا، ای ابوالفضل! پادشاهی و فرمانروایی برادرزادهات، آیندۀ درخشانی دارد. عباس(رض) گفت: ای ابوسفیان! این نبوت و پیامبری است، نه پادشاهی. ابوسفیان(رض) گفت: پس اکنون خوب است.
و ابوسفیان(رض) برخاست و با صدای بلند فریاد زد: ای طایفۀ قریش! این محمد(ص) است که در میان شما آمده و کسی از شما قدرت و یارای مقاومت را در برابرش ندارد. پس کسی که داخل خانۀ ابوسفیان شود، در امان است. در جواب او، قریش، گفتند: خداوند تو را بکشد، خانۀ شما کی ما را کفایت میکند؟! گفت: کسی در خانه را بر روی خود ببندد، در امان است، و کسی که داخل «مسجد الحرام» شود، در امان است. آنگاه مردم متفرق شدند و به خانههای خود و مسجد الحرام رفتند...
واردشدن با تواضع و فروتنی، نه به روش فاتحین مغرور و خودپسند
پیامبر(ص) وقتی دید، خداوند او را به این پیروزی احترام گرفته است، و در حالی که سرش را فرود آورده و در نهایت تواضع و فروتنی تا آنجا که نزدیک بود، ریش مبارکش به کوهان شتر بخورد، و سورۀ فتح را تلاوت میکرد، داخل مکه شد.
فریاد شعارهای عدل و مساوات و برابری و تواضع و فروتنی هنگام ورود پیروزمندانه به شهر مکه را سر زد. و «اسامه بن زید بن حارثه(رض)» را که غلامزادۀ رسول خدا(ص) بود، به همراه خود سوار کرد، و کسی از فرزندان بنی هاشم و بزرگان قریش را - اگرچه بسیار بودند - سوار نکرد.
و این جریان بزرگ تاریخی، صبح روز جمعه، بیستم ماه رمضان، سال هشتم هجری، روی داد. در روز فتح مکه مردی با پیامبر(ص) سخن میگفت: اضطراب و دلهره به او دست داد. پیامبر(ص) فرمود: بر خود آسان بگیر و بیم نداشته باش، زیرا من پادشاه نیستم، من پسر زنی از قریشم که گوشت برشتۀ جلو آفتاب را میخورد.
شفقت و دلسوزی، نه کشتار و خونریزی
هنگامی که «سعد بن عباده(رض)» همراه دستۀ انصار از پیش ابوسفیان(رض) گذشت، به او گفت: «امروز، روز کشتار و خونریزی است؛ امروز ریختن خون، جایز است، امروز خداوند قریش را ذلیل و ناتوان کرد».
وقتی که پیامبرص با دستۀ همراه خود به آنجا که ابوسفیان نشسته بود رسید، ابوسفیان(رض) شکایت را پیش او برد و گفت: ای رسول خدا! آیا شنیدی که سعد بن عباده چه گفت؟ فرمود: چه گفت؟ ابوسفیان گفت: «چنین و چنان».
پیامبر خدا(ص) در این باره اظهار بیاطلاعی کرد، و گفت: «بلکه امروز، روز شفقت و دلسوزی است؛ روزی است که خداوند قریش را عزت داده و کعبه را در میان آنان شرف و بزرگی میبخشد».
سپس به نزد سعد(ص) فرستاد و پرچم را از او گرفت و به قیس پسرش داد، که پرچم از دست او خارج نشد، مگر این که به دست پسرش، قیس(ص) رسید.
درگیری و زد و خورد کوتاهی در بین «صفوان بن امیه» و «عکرمه بن ابوجهل» و «سهیل بن عمرو» و بین یاران «خالد بن ولید» در پایین شهر مکه روی داد. و در این درگیری حدود دوازده نفر(بنابر بعضی از روایات تاریخی, دو نفر از مسمانان هم به شهادت رسیدند) از مردان مشرک کشته شدند، و در نتیجه شکست خوردند. پیامبر(ص) قبلاً به فرماندهان دستور داده بود: «که هر وقت وارد مکه میشوند، جنگ نکنند مگر با کسی که با آنان بجنگد».
وقتی پیامبر(ص) وارد مکه شد، و مردم آرام گرفتند، به سوی خانۀ خدا رفت و طواف کرد. کمانی در دست داشت، در آن هنگام در کعبه و دور و بر آن سیصد و شصت (360) بت وجود داشت. پیامبر آنها را با تیر میزد و میگفت: «وَقُلْ جَاءَ الْحَقُّ وَ زَهَقَ الْبَاطِلُ إِنَّ الْبَاطِلَ کَانَ زَهُوقاً» (سوره الإسراء/81 ). يعني: «بگو حق آمد و باطل نابود شد. به راستی باطل نابودشدنی است». حق آمد و باطل را باز نخواهد گرداند. بتها یکی یکی صورتشان بر زمین میخورد و سقوط میکرد. پیامبر(ص) در داخل کعبه صورتها و مجسمه هایی را دید و دستور داد: همگی را شکستند و نابود کردند.
بعد از این که پیامبر(ص) طواف را تمام کرد، «عثمان بن طلحه(رض)» را خواست و کلید کعبه را از او گرفت و در کعبه را باز کرد و داخل شد. روزی قبل از مهاجرت به مدینه پیامبر(ص) کلید کعبه را از عثمان خواسته بود، او با خشونت و تندی جواب داد که پیامبر(ص) را متأثر کرد. اما صبر و بردباری نشان داد و گفت: «ای عثمان! شاید روزی این کلید را در دست من ببینی، و در هر کجا که بخواهم بگذارم».
عثمان گفت: آن روز قریش نابود و ذلیل میشود.
پیامبر فرمود: «نه، بلکه آن روز قریش دوام و عزت مییابد». این کلمه (روزی این کلید را در دست من میبینی و...) در دل عثمان جای گرفت و پنداشت: که جریان آن طور که تصور میکرد خواهد گردید.
بعد از این که پیامبر خدا(ص) از کعبه خارج شد، علی بن ابوطالب(رض) در حالی که حضرت(ص) کلید کعبه را در دست داشت، نزد پیامبر ص رفت و گفت: شرف پردهداری وآب دهی قاصدان کعبه را برای ما عطا فرما. پیامبر(ص) فرمود: عثمان پسر طلحه کجا است؟ او را به نزد پیامبر(ص) آوردند، و گفت: «این کلید را بگیر. امروز، روز نیکوکاری و وفا به وعده است. آن (کلید) را برای همیشه بگیرید: که از قدیم ارث شما بوده، و کسی جز ستمگران آن را از شما نمیگیرد».
اسلام، دین یکتاپرستی و وحدت است
پیغمبر اکرم(ص) در کعبه را باز کرد. اهل قریش در مسجد الحرام صفها را تشکیل داده و منتظر بودند که پیامبر(ص) چه میکند. آنگاه پیامبر(ص) دو طرف در کعبه را گرفت، در حالی که مردم پایین در بودند؛ فرمود: «هیچ معبودی به غیر از الله نیست. تنها و بیشریک است، وعدهاش راست است، و بندهاش را یاری نمود، و به تنهایی تمام احزاب را از بین برد. به هوش باشید تمام افتخارات و دارایی و خونها زیر این دو قدم من است، مگر پردهداری و خدمت بیت و آبدادن حجاج.
ای گروه قریش! به راستی خداوند کبر و خودپسندی جاهلیت و افتخار به پدران را از فکر و ذهن شما زدود، زیرا مردم از آدم هستند، و آدم از خاک است.
سپس این آیه را تلاوت فرمود: «يَا أَيُّهَا النَّاسُ إِنَّا خَلَقْنَاکُم مِّن ذَکَرٍ وَأُنثَى وَجَعَلْنَاکُمْ شُعُوباً وَقَبَائِلَ لِتَعَارَفُواْ إِنَّ أَکْرَمَکُمْ عِندَ اللَّهِ أَتْقَاکُمْ إِنَّ اللَّهَ عَلِيمٌ خَبِيرٌ» «ای مردم! براستی ما شما را از مرد و زن آفریدیم، و شما را دسته دسته و قبیله قبیله گرداندیم تا همدیگر را بشناسید. همانا بزرگوارترین شما در نزد خدا پرهیزکارترین شما است، همانا خداوند دانا و آگاه است». (سورۀ حجرات، آیۀ 13)
پس از آن پیامبر(ص) فرمود: ای گروه قریش! میپندارید که من با شما چگونه برخورد میکنم؟
گفتند: بسیار خوب. برادر بخشنده و برادرزادۀ بزرگمنشی هستی.
فرمود: «من آنچه را به شما میگویم که یوسف(ص) به برادرانش, گفت: «امروز هیچ ملامت و سرزنی بر شما نیست؛ بروید، شما آزادگان و واردشدگان به دین اسلام هستید».
بعداً به حضرت بلال(ص) دستور داد: که در بالای کعبه اذان بگوید، تا رؤسا و بزرگان قریش متوجه شوند که کلمۀ «الله» در مکه بلند میشود، و مکه از شنیدن اذان به لرزه درآمد.
سپس حضرت رسول اکرم(ص) به خانۀ «ام هانی» (دختر ابوطالب عموی پیامبر(ص) در روز فتح مکه از شوهرش «هبیره پسر عمرو» فرار کرد و مسلمان شد؛ و از شمار صحابیات به حساب میآید، از او احادیثی روایت شده است) دختر ابوطالب رفت و غسل کرد، و به پاس نعمت پروردگار هشت رکعت نماز «فتح» را انجام داد.
مردم در مکه برای بیعت به پیامبر خدا(ص) و گرویدن به دین اسلام اجتماع نمودند. پیامبر(ص) در صفا نشست و از مردم پیمان گرفت «که فرمان خدا و رسولش را در حد وسع خود گوش کنند و اطاعت نمایند».
بعد از این که از بیعت با مردان فارغ شد، زنان نیز با او بیعت نمودند. از جمله: «هند دختر عتبه» همسر ابوسفیان بود که به خاطر کار ناپسندش نسبت به حضرت حمزه(رض) با نقاب و لباس مبدل آمده بود.
پیامبر(ص) از روی این که هند جسورانه و بیپروا سخن میگفت: او را شناخت. هند نیز مسلمان شد و بیعت نمود.
زندگی و مرگ من با زندگی و مرگ شما است
وقتی که خداوند مکه را برای پیامبرش(ص) فتح نمود، مکهای که: شهر و وطن و زادگاه او بود، انصار در پیش خود صحبت کردند، و گفتند: براستی خداوند سرزمین و مملکت پیامبر(ص) را فتح کرد، و او در آنجا مقیم میشود و به مدینه باز نمیگردد. پیامبر گرامی(ص) در بارۀ صحبت انصار به طوری که فقط خودشان فهمیدند، سؤال نمود. انصار از جوابدادن شرم داشتند، سپس اقرار نمودند. پیامبر(ص) فرمود: «پناه بر خدا! زندگی و مرگ من با زندگی و مرگ شما است».
از بینبردن آثار جاهلیت و شعارهای بتپرستی
پیامبر(ص) دستههای لشکر را به اطراف کعبه (مکه) فرستاد و تمام بتها را شکستند. از جمله لات و عزی بتهای بزرگی و منات, سومین بت معروف و مشهور بتپرستان.
منادی پیامبر(ص) در مکه فریاد کشید: کسی که به خدا و روز آخرت ایمان دارد، نباید در خانهاش هیچگونه بتی بماند، و باید آن را خرد کند. و جمعی دیگر از یارانش را به سوی قبایل و طوایف روانه کرد، و بتهای آنان را نیز از بین بردند.
سپس برخاست و خطبهای ایراد فرمود، و در آن حرمت مکه را تا روز قیامت اعلام نمود: «جایز نیست برای هیچ فرد مسلمانی که به خدا و روز جزا ایمان دارد در مکه خون بریزد و یا درختی را قطع کند». بعد فرمود: «نه برای کسی قبل از من و نه برای کسی بعد از من، شکستن حرمت مکه حلال نبوده و نیست». «پس از آن به سوی مدینه برگشت».
فتح مکه اثر عمیقی در دلهای عرب نشاند. خداوند سینۀ بسیاری از آنان را برای اسلام گشود، و دسته دسته وارد دین اسلام شدند. خدای بزرگ میفرماید: «بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ إِذَا جَاءَ نَصْرُ اللَّهِ وَ الْفَتْحُ وَ رَأَيْتَ النَّاسَ يَدْخُلُونَ فِي دِينِ اللَّهِ أَفْوَاجاً فَسَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّکَ وَ اسْتَغْفِرْهُ إِنَّهُ کَانَ تَوَّاباً» «چون هنگام فتح و پیروزی و یاری خدا فرا رسد، در آن روز مردم را میبینی که دسته دسته در دین خدا داخل میشوند». سورۀ نصر
ادامه دارد...