حضرت رسول الله(ص) نزد حضرت ابوبکر(رض) آمد و گفت: براستی خداوند به من اجازۀ خارجشدن و هجرت داده است اندوه مخور خدا با ما است اذان شروع شد
هجرت رسول خدا(ص) به مدینه منوره
طلـع البـدر علينـا من ثنيـات الـوداع
وجـب الشكر علينا مــا دعــا لله داع
أيها المبعـوث فينا جئت بالأمر المطاع
جئت شرفت المدینة مرحباً یا خیر داع
حضرت رسول الله(ص) نزد حضرت ابوبکر(رض) آمد و گفت: «براستی خداوند به من اجازۀ خارجشدن و هجرت داده است». ابوبکر(رض) گفت: با هم یا رسول الله، گفت: باهم، ابوبکر(رض) از شادی گریست. آنگاه دو شتر را که قبلاً برای این سفر مبارک آماده کرده بود، تقدیم داشت و عبدالله بن اریقط را اجاره گرفت تا راه را به ایشان نشان دهد، رسول الله(ص) به علی(رض) امر کرد در مکه بماند تا سپردههایی که نزد حضرت رسول(ص) بود به صاحبانش پس دهد؛ زیرا رسول الله(ص) به واسطۀ صداقت و امانتداریش مورد اعتماد بود و هرکس چیزی داشت و در نزد خود نمیتوانست نگهداریش کند، به دست رسول خدا(ص) میسپرد.
حضرت رسول الله(ص) و حضرت ابوبکر(رض) پنهانی از مکه خارج شدند، ابوبکر(رض) به پسرش عبدالله(رض) دستور داد به سخنان مردم مکه که دربارۀ ایشان میگویند گوش فرا دهد و به «عامر پسر فهیرۀ» غلامش دستور داد که در روز، حیوانات را بچراند و شب به دنبال ایشان ببرد تا رد پاها از بین برود و أسماء(رض) دخترش نیز برایشان طعام ببرد. آنگاه بطرف غار ثور حرکت کردند، حضرت ابوبکر(رض) قبلاً وارد غار شد که آن را بررسی کند، مبادا چیزی در آن باشد و به حضرت رسول الله(ص) اذیت برساند. بعداً حضرت(ص) داخل شود، وقتی ایشان به غار رفتند، خداوند عنکبوت را فرستاد تا جلو غار را تنید، که پرده و مانع باشد و به دو کبوتر وحشی الهام کرد، آمدند و بال خود را تکان داد، تا در میان تار عنکبوت و درخت جلو غار خود را جای دهند و آشیانه بسازند. «وَ لِلَّهِ جُنُودُ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْضِ». (الفتح: 7). «و برای خداست لشکریان آسمانها و زمین».
مشرکان و کافران ایشان را دنبال کردند تا به کوه رسیدند، آنجا اثر و رد پا را گم کردند. ناچار به طرف قلۀ کوه رفتند، از کنار غار گذشتند، در جلو غار دیدند که عنکبوت تار تنیده است، گفتند: اگر کسی داخل غار میرفت، تار عنکبوت جلو درش نمیماند.
هنگامی که ایشان در غار بودند، حضرت ابوبکر(رض) آثار مشرکان را دید و گفت: یا رسول الله(ص)! اگر یکی از مشرکان زیر پایش را بنگرد ما را میبیند؛ حضرت(ص) فرمود: دربارۀ دو نفر که سومشان خداوند است چه فکر میکنی؟ این است که قرآن میگوید: «ثَانِيَ اثْنَيْنِ إِذْ هُمَا فِي الْغَارِ إِذْ يَقُولُ لِصَاحِبِهِ لَا تَحْزَنْ إِنَّ اللَّهَ مَعَنَا» (سورۀ توبه، آیه 40) «آنگاه یکی از آن دو تن که در غار بودند، یعنی رسول الله(ص) به رفیق و همسفر خود(ابوبکر صدیق(رض)) که نگران بود، گفت: اندوهگین مباش که خدا با ما است».
سوارشدن «سراقه» به دنبال رسول الله(ص) و آنچه که بر سرش آمد
زمانی که قریش، رسول الله(ص) را پیدا نکردند، یکصد شتر را برای کسی که او را دنبال کند و به قریش باز گرداند جایزه تعیین کردند؛ حضرت پیامبر (ص) با حضرت ابوبکر(رض) سه شب در غار ماندند و سپس همراه«عامر پسر فهیره» حرکت کردند و به راهنمایی عبدالله بن اریقط که حضرت رسول(ص) اجاره کرده بود از طریق دریا گذشتند.
طمع«سراقه پسر مالک پسر جعشم» را واداشت که به دنبال رسول الله(ص) برود و او را برای قریش باز آورد، و در مقابل یکصد شتر بگیرد. پس سوار بر اسب شد و در پی او رفت. اسب لغزید و او به زمین خورد، باز سوار شد و راه را ادامه داد، باز هم لغزید و افتاد. دوباره سوار شد و حرکت کرد، در این حال رسول خدا(ص) و همراهانش ظاهر شدند، باز اسب سراقه لغزید و دو دستش در خاک فرو رفت و از بالای اسب افتاد و به دنبالشان دودی مانند «گرد باد» بلند شد.
«سراقه» آن وقت فهمید که او رسول خدا(ص) است و در حمایت پروردگار توانا است و پیامبریش روشن و شکی در آن نیست. ایشان را صدا زد و گفت: من«سراقه» هستم، به من توجه کنید، که با شما حرف دارم به خدا قسم! از جانب من به شما هیچ گزندی نمیرسد. رسول الله(ص) به ابوبکر(رض) گفت: به او بگو از ما چه میخواهی؟ سراقه گفت: نوشتهای برایم بنویس که نشانۀ بین من و تو باشد. «عامر پسر فهیره» روی استخوان یا تکه پارچهای چیزی را که می خواست، برایش نوشت.
حضرت رسول الله(ص) به سراقه گفت: چگونه است اگر دو النگوی(مچ بند) کسری را به دست کنی؟ و در زمان خلافت حضرت عمر(رض) چنین شد. النگو و تاج و طوق(گردنبند) کسری را نزد عمر(رض) آوردند. عمر(رض) سراقه را صدا کرد و آنها را به او داد.
رسول الله(ص) در مسیرشان از کنار «ام معبد خزاعیه» که گوسفندی هم نزدش بود، رد شد. آن گوسفند از گله میرمید، رسول الله(ص) دستی به پستان گوسفند کشید و نام خدا را برد و دعا کرد، شیر گوسفند روان و بابرکت گردید. حضرت(ص) کمی از آن نوشید و به یارانش داد، تا سیر شدند؛ بازهم نوشید و بار دوم دوشید تا ظرف پر شد.
پس از آن که «ابومعبد» برگشت از داستان پرسید. ام معبد گفت: نه قسم به خدا نمیدانم، فقط همین میدانم که مردی مبارک از اینجا عبور کرد، سخنانش چنین و چنان بود. «ام معبد» جریان را خوب تعریف کرد، ابو معبد گفت: والله! آن همان کسی است که قریش دنبالش میگردند. ابومعبد نیز به دنبال رسول خدا(ص) رفت تا به قبا در نزدیکی مدینه رسیدند. آن «رویداد مهم و تاریخی» در «دوازدۀ ربیع الاول روز دو شنبه» بود که مبدأ تاریخ اسلام است.
در مدینه اهل مدینه چگونه ازحضرت رسول الله(ص) استقبال کردند؟
انصار خبر یافتند که رسول خدا(ص) از مکه خارج شده است، همگی بیش از انتظار روزهداران برای دیدن هلال ماه شب عید در انتظار آمدن پیامبر(ص) بودند و هر روز پس از نماز صبح به خارج مدینه میرفتند و در انتظار پیامبر خدا(ص) بودند و تا غروب آفتاب به خانه برنمیگشتند، در حالی که موقع شدت گرمای تابستان بود. هنگامی که پیامبر خدا(ص) وارد مدینه شد، مردم انصار در خانه و یهودیان از برنامۀ انصار باخبر بودند و اولین کسی که پیامبر(ص) را دید، یکی از یهودیان بود که با صدای بلند فریاد برآورد و انصار را از تشریف فرمایی حضرت پیامبر(ص) باخبر کرد. انصار به استقبالش رفتند، دیدند که با حضرت ابوبکر(رض) در سایۀ درخت خرمایی نشسته و از نظر سنی باهم شبیه اند، چون اغلب مردم قبلاً پیامبر(ص) را ندیده بودند و ازدحام بود؛ لذا اغلب مردم پیامبر(ص) را نمیشناختند. ابوبکر(رض) به فراست و درک والای خود دریافت. آنگاه از جابرخاست و با عبایش برای حضرت(ص) سایهبان درست کرد، تا مردم او را بشناسند. مسلمانان از تشریففرمایی پیامبر(ص) با شادی و سرور «تکبیر» میگفتند و هیچ چیزی در زندگی برایشان هیجان انگیزتر، از تشریففرمایی پیامبر(ص) نبود، تا جائی که زنان و کودکان و بزرگان میگفتند: «پیامبر(ص) آمد، پیامبر(ص) آمد» و دخترکان انصار با سرور و شادمانی این اشعار را میسرودند.
طلـع البـدر علينـا
من ثنيـات الـوداع
وجب الشكر علينا
مــا دعــا لله داع
أيها المبعـوث فينا
جئت بالأمرالمطاع
***
ماه شب چارده بر ما درخشید
از قانون و برنامههای دیرینۀ از یاد رفته
بر ما شکر و سپاس لازم است
هراندازه که خوانندهای خدا را بخواهند
ای برانگیخته در میان ما!
با برنامه پیروی شدهای آمدی
«أنس ابوالحمزه بن مالک انصاری(رض)» که در آن هنگام برده بود، میگوید: آن روزی که حضرت رسول(ص) وارد مدینه شد، شاهد بودیم، که مدینه هیچ روزی را نیکوتر و نورانیتر از آن روز به خود ندیده بود.
«مسجد قباء»
و اولین نماز جمعه در مدینه
پیامبر خدا(ص) چهار روز در «قبا» اقامت کرد و در آنجا مسجدی بنا نهاد. پیامبر خدا(ص) پس از چهار روز اقامت در «قبا» به مدینه رفت و مردم دسته دسته در راه به خدمت او میرسیدند و از او میخواستند، که در خانۀ ایشان اقامت کند، و افسار شتر را میگرفتند. پیامبر(ص) میگفت: شتر را آزاد بگذارید، زیرا این شتر مأمور است و این جریان چندین بار تکرار شد، تا به در منزل پسران «مالک بنی نجار» رسید. شتر در محل مسجد نبوی فعلی ایستاد و خود را به زمین زد که آن محل در آن موقع «جای خشککردن خرما» و متعلق به دو یتیم از طایفۀ بنی نجار بود.
پیامبر خدا(ص) از شتر پایین آمد، ابو ایوب(رض) (خالد پسر زید نجاری خزرجی) اسباب سفر پیامبر(ص) را برداشت و به خانۀ خود برد و پیامبر(ص) به خانۀ او رفت. ابوایوب(رض) در احترام و مهمانداری او اهمیت خاصی نشان داد. پیامبر(ص) پایین مجلس نشست، اما ابوایوب(رض) ناراحت شد و خوشحال بود که در صدر مجلس بنشیند. پیامبر(ص) گفت: «ای ابو ایوب! آنچه که برای من و همراهانم بهتر است، آن است که در پایین مجلس بنشینم.»
رسول خدا(ص) آن دو جوان را که صاحب زمین مذکور بودند، دعوت کرد، که آن محل را از ایشان بخرد و در آن مسجد بنا کند. آن دو جوان گفتند: زمین را به تو میبخشیم. رسول خدا (ص) قبول نکرد و آن را خرید و مسجد را بنا نهاد.
رسول خدا(ص) خودش در کار مسجد زحمت میکشید و خشت خام و مصالح میآورد، همۀ مسلمانان از او پیروی میکردند. رسول خدا(ص) میگفت: «بار الها! پاداش، پاداش آخرت است؛ به انصار و مهاجرین رحم کن.» رسول خدا(ص) هفت ماه در خانۀ ابو ایوب انصاری(رض) بود، تا مسجد و مسکن ساخته شد، آنگاه به محل سکونت خود رفت. تمام مهاجرین به رسول خدا(ص) ملحق شدند و کسی از آنان در مکه نماند، مگر کسانی که از دین برگشتند، و یا کسانی که در زندان بودند، و اهل بیت انصار عموماً مسلمان شدند.
پیمان برادری بین «مهاجرین» و «انصار»
رسول خدا(ص) در بین مهاجرین و انصار اخوت و برادری و کمک به همدیگر (مساوات) را برقرار نمود، انصار در أخوت و برادری سبقت میگرفتند، تا جایی که کار به قرعهکشی موکول شد. انصار، مهاجرین(رض) را در انتخاب خانهها و اثاث و اموال و زمین و حیوانات چهار پای خود عموماً اختیار کامل دادند.
انصاری به مهاجر میگفت: اموالم را ببین و نیمی از آن را بردار، و مهاجر در جواب میگفت: خداوند آن را برای اهل بیتت، مبارک گرداند. مرا به بازار آشنا کن تا کار کنم. از جانب انصار ایثار و فداکاری و از جانب مهاجرین مناعت و بلندهمتی و عزت نفس برقرار بود.
نوشتۀ رسول خدا (ص) در بین مهاجرین و انصار و سفارش دربارۀ یهودیان
رسول الله(ص) قراردادی نوشت و در آن مقرر داشت که انصار و مهاجرین با یهودیان جنگ نکند، و با شروط و قراردادهای خاصی که در بین طرفین گذشت، یهودیان بر سر دین و اموال خود بمانند.
وقتی رسول خدا(ص) دید، که در مدینه مطمئن است و کار مسلمانان محکم و استوار شده و مردم در موقع نماز بدون دعوت برای خواندن آن اجتماع میکنند و ناپسند دانست که از راهنمای یهود و نصاری بوسیلۀ بوق و زنگ ناقوس و آتش که مردم را برای مراسم دینی دعوت میکردند، دعوت کند؛ لذا خداوند مسلمانان را به گفتن اذان احترام گرفت. به بعضی از صحابه(رض) چنین اذانی را در خواب نشان داد و الهام نمود و در خدمت رسول خدا(ص) عرضه کردند. رسول خدا(ص) نیز آن را برای مسلمانان مشروع قرار داد و پسندید و «بلال بن رباح حبشی(رض)» برای گفتن اذان برگزیده شد، بلال مؤذن رسول خدا(ص) بود. «پس بلال(رض) روز قیامت, پیشوای تمام مؤذنان است».
«قال رسول الله(ص): يا بلال! قم فناد بالصلاة. صحيح مسلم... فقد صح في الحديث عن عبدالله بن زيد بن عبدالله بن ربه، في سنن أبي داود و والترمذي وغيرهما أنه رأى الأ ذان في المنام، فجاء إلى رسول الله(ص) يخبره به فجاء عمر(رض) فقال: يا رسول الله! والذي بعثك بالحق لقد رأيت مثل الذي رأي وذكر الحديث... شرح النووي(رح)».
یعنی: پیامبر(ص) به بلال(رض) دستور داد, اذان گفت. عبدالله پسر زید پسر عبدربه(رض) از سنن ابیداود. نقل است، که در خواب اذان را به او تلقین کردند و او عبدالله(رض) در خدمت پیامبر(ص) گفت: عمر(رض) هم عرض کرد: ای پیامبر، سوگند به کسی که تو را برانگیخت! من نیز اینطور دیدم که اذان گفته شد. ص 76، ج 4، صحیح مسلم، به شرح نووی.
دین اسلام، در سراسر مدینه انتشار یافت و عدهای از کشیشها و علمای یهود مانند «عبدالله پسر سلام(رض)» مسلمان شدند و حسد و کینه در یهودیان و کسانی که ادعای بزرگی و ریاست داشتند نفوذ کرد، زیرا میخواستند مانند گذشته تاج ریاست بر سر نهند و امر و نهی کنند و زعامت داشته باشند، مانند عبدالله پسر أبی پسر سلول، زیرا او همیشه دارای تجملات بود.
وقتی اسلام ظهور کرد و مردم مدینه و اطراف دسته دسته به دین مبین اسلام میگرویدند «عبدالله» حسد برد و بخل ورزید. هر کسی دیگر که مرض و ناتوانی در دل داشت و چشم به ریاست دوخته بود، با اسلام و مسلمانان دشمنی میکرد. در میان آنان عدهای دشمن آشکار و دستهای دشمن پنهان «منافق» بودند.
عوض شدن قبله
رسول خدا(ص) و سایر مسلمانان بعد از اینکه وارد مدینه شدند، شانزده ماه تمام، رو به «بیت المقدس» نماز میخواندند. حضرت رسول(ص) دوست میداشت که رو به مکه نماز خوانده شود و مسلمانان عرب نیز با حب و علاقه و اکرام «کعبه» پرورش یافته و بزرگ شده بودند و آن محبت و علاقه با گوشت و خونشان ترکیب یافته و غیر از کعبه را به عنوان بیت تصور نمیکردند، غیر از قبلۀ حضرات ابراهیم و اسماعیل(ع) قبلهای را نمیپنداشتند و ایشان نیز دوست داشتند که بطرف کعبه برگردند و این تغییر کعبه برای مسلمانان سخت بود و اما میگفتند:
«شنیدیم و اطاعت نمودیم» و باز میگفتند: «به او ایمان آوردیم، همۀ دستوراتش از جانب پروردگار است». مسلمانان جز پیروی از فرمان رسول(ص) و فروتنی در برابر دستورات خدا, چیزی را نمیشناختند، چه با آرزوها و عاداتشان موافق و سازگار باشد یا نباشد.
هنگامی که خداوند، دلهای ایشان را به تقوا و اطاعت و فرمانبرداری امتحان کرد، رسولش و مسلمانان را به سوی کعبه متوجه ساخت، آنچنان که در قرآن میفرماید: «وَ کَذَلِکَ جَعَلْنَاکُمْ أُمَّةً وَسَطاً لِّتَکُونُواْ شُهَدَاءَ عَلَى النَّاسِ وَيَکُونَ الرَّسُولُ عَلَيْکُمْ شَهِيداً وَمَا جَعَلْنَا الْقِبْلَةَ الَّتِي کُنتَ عَلَيْهَا إِلَّا لِنَعْلَمَ مَن يَتَّبِعُ الرَّسُولَ مِمَّن يَنقَلِبُ عَلَى عَقِبَيْهِ وَ إِن کَانَتْ لَکَبِيرَةً إِلَّا عَلَى الَّذِينَ هَدَى اللَّهُ وَ مَا کَانَ اللَّهُ لِيُضِيعَ إِيمَانَکُمْ إِنَّ اللَّهَ بِالنَّاسِ لَرَؤُوفٌ رَّحِيمٌ» (سورۀ بقره، آیۀ 143)
« و این چنین شما را امتی برگزیده (و بدور از افراط و تفریط) قرار دادیم تا بر مردم گواه باشید و پیامبر نیز بر شما گواه باشد؛ و ما قبلهای را که قبلاً بر آن بودی، تنها بدین خاطر مقرر نمودیم تا(با تغییر دادنش) پیروان(ثابت قدمِ) پیامبر را از کسانی که به جاهلیت باز میگردند، مشخص کنیم. مسلماً این حکم، دشوار بود مگر بر کسانی که الله (ج) هدایتشان کرده است. الله(ج) ایمانتان را ضایع نمیگرداند. بیگمان الله(ج) نسبت به مردم، بخشاینده و مهربان است».
مسلمانان با کمال اطاعت و فرمانبرداری از خدا و رسولش به سوی «کعبه» روی نمودند و کعبه تا روز قیامت قبلۀ مسلمانان گردید، مسلمانان از هرکجا رو به کعبه نمایند، گوشهای از آن را یافته اند.
زمانی که اسلام در مدینه استقرار یافت و قریش فهمیدند که دین اسلام در رشد و شکوفایی است و هر روز که میگذرد، قوت و انتشارش زیادتر میگردد، آنگاه جنگ و دشمنی را با مسلمانان شدت بخشیدند. اما پروردگار سبحان دستور داد که صبر و عفو و گذشت و بخشش داشته باشند و گفت: «کُفُّواْ أَيْدِيَکُمْ وَأَقِيمُواْ الصَّلَوةَ» «از جنگ خودداری کنید و نماز را به پا دارید». (سورۀ نساء، آیه 77).
وقتی که قدرت و شوکت مسلمانان زیاد شد، و نیروی سپاه خود را محکم کردند, خداوند به آنان اجازه جنگ داد، ولکن آن را واجب ننمود، و گفت: «أُذِنَ لِلَّذِينَ يُقَاتَلُونَ بِأَنَّهُمْ ظُلِمُواْ وَإِنَّ اللَّهَ عَلَى نَصْرِهِمْ لَقَدِيرٌ» « رخصت جنگ با دشمنان به جنگجویان اسلام داده شد، زیرا که آنان از دشمن ستم دیده و کشیده اند، و خدا بر یاری آنان قادر است». (سورۀ حج، آیۀ 39)
رسول خدا(ص) به فرستادن لشکر و سرایا به سوی بعضی از قبایل و نواحی شروع کرد و اغلب اوقات جنگ و درگیری پیش نمیآمد و گاهی هم درگیری پیش میآمد و در این برخوردها ترس و بیم به دل مشرکان مینشست و شوکت و جلال مسلمانان ظاهر میگشت.
رسول خدا(ص) در جنگ ابواء شرکت کرد و این اولین غزوهای بود که حضرت(ص) شخصاً در آن شرکت داشت که بعد از این سایر سرایا و غزوات شروع شد.
واجب شدن روزۀ ماه رمضان
در سال دوم هجرت روزۀ ماه رمضان واجب گردید، و خداوند چنین بیان فرمود: «يَا أَيُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُواْ کُتِبَ عَلَيْکُمُ الصِّيَامُ کَمَا کُتِبَ عَلَى الَّذِينَ مِن قَبْلِکُمْ لَعَلَّکُمْ تَتَّقُونَ» «ای کسانی که ایمان آوردهاید! بر شما روزه واجب شد، همچنان که بر آنان که پیش از شما (بر پیشینیان شما) واجب شده بود، واجب گردانید؛ باشد که بپرهیزید».
و باز فرموده است: «شَهْرُ رَمَضَانَ الَّذِي أُنزِلَ فِيهِ الْقُرْءَانُ هُدًى لِّلنَّاسِ وَبَيِّنَاتٍ مِّنَ الْهُدَى وَ الْفُرْقَانِ فَمَن شَهِدَ مِنکُمُ الشَّهْرَ فَلْيَصُمْهُ وَ مَن کَانَ مَرِيضاً أَوْ عَلَى سَفَرٍ فَعِدَّةٌ مِّنْ أَيَّامٍ أُخَرَ يُرِيدُ اللَّهُ بِکُمُ الْيُسْرَ وَلَا يُرِيدُ بِکُمُ الْعُسْرَ» «ماه رمضانی که قرآن در آن نازل شد، هدایت است برای مردم و نشانههای روشن از هدایت و فرمان. پس هرکس از شما که مسافر یا مریض نباشد روزه بر او واجب است». (سورۀ بقره، آیۀ 185)
غزوۀ بزرگ بدر در ماه رمضان سال دوم هجرت روی داد که خداوند آن را به روز فرقان یاد کرد و گفت: «إِن کُنتُمْ ءَامَنتُمْ بِاللَّهِ وَمَا أَنزَلْنَا عَلَى عَبْدِنَا يَوْمَ الْفُرْقَانِ يَوْمَ الْتَقَى الْجَمْعَانِ وَ اللَّهُ عَلَى کُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ» «اگر به خدا و به آنچه بر بندۀ خود نازل کردیم در روز فرقان، روزی که دو سپاه اسلام و کفر در جنگ بدر رو به رو شدند، ایمان آورده اید». (سورۀ انفال، آیۀ 41)؛ از خبرهای این جنگ است.
وقتی که میان مسلمانان و مشرکین قریش جنگ برپا شد، رسول خدا(ص) شنید که «ابوسفیان پسر حرب» همراه قافلهای بزرگ که در آن اموال و تجارت قریش بود، از شام برگشته است و قریش مال و دارایی خود را در راه جنگ علیه اسلام و تضعیف مسلمانان خرج میکردند. در آن حال پیش آهنگان قافله به حدود مرزهای مدینه و مراتع آن رسیدند.
وقتی پیامبر(ص) شنید که آن قافله به سرکردگی ابوسفیان از شام برمیگردد و او سختترین دشمن اسلام است، دستور داد که مردم بطرف کاروان خارج شوند. اما برای آن جلسه مهمی تشکیل نداد، زیرا مسألۀ یک کاروان بود، نه دستهای(متشکل و بزرگ).
به ابوسفیان خبر رسید، که: رسول خدا(ص) دستور داد، تا مردم به قصد ابوسفیان و همراهانش به سوی او خارج شوند. ابوسفیان سفیری به مکه فرستاد و از قریش کمک طلبید تا او را از مسلمانان بازدارند و فریاد او به اهل مکه رسید. اهل مکه با تمام توان کوشش خود را کردند و با عجله قیام نمودند. تمام اشراف قریش آماده شدند، مگر «ابولهب» که بجای وی نیز یک نفر آماده شد.
جواب انصار و فداکاری در اطاعت از پیامبر(ص)
وقتی به پیامبر(ص) خبر رسید، که قریش به سوی مدینه حمله میآورند، از یارانش (انصار) مشورت خواست، زیرا ایشان با او پیمان بسته بودند که در مملکت خود از او دفاع کنند. وقتی رسول خدا(ص) تصمیم داشت، که از مدینه خارج شود، و مانع هجوم قریش گردد، خواست آنان را بیازماید.
مهاجرین خوب صحبت کردند و جواب مثبت دادند. سپس بار دوم مشورت نمود، دوباره جواب خوب و مثبت شنید. بار سوم هم مشورت کرد، آنگاه انصار متوجه شدند، که منظور پیامبر(ص) ایشان است. پس سعد بن معاذ(رض) جلو رفت و گفت: ای رسول خدا، شما به کنایه با ما صحبت میکنی! شاید خوف داری از این که انصار وظیفۀ خود را که به عهده گرفته اند، در خارج از دیار و وطن خود انجام ندهد! اما از جانب ایشان میگویم و جواب میدهم: «به هرکجا میخواهی حرکت کن، و هرکس را میخواهی انتخاب کن، و هرکس را نمیخواهی انتخاب مکن. هرچه از اموال ما را میخواهی بردار و هرچه را به ما میدهی ببخشای، و آنچه که از مال ما برمیداری در نزد ما دوست داشتنیتر از مالی است که به جای میگذاری. و هر کاری که تو دستور دهی ما هم تابع و پیرو آنیم. قسم به خدا، اگر بروی تا به ناحیۀ «یمن» برسی ما هم با شما میآییم. و اگر سراسر دریای یمن را بپیمایی باز با شما هستیم».
مقداد(رض) به او گفت: ما نمیگوییم به آنچه که قوم موسی به حضرت موسی(ع) گفتند: «برو به اتفاق پروردگارت با آنها (دشمن) جنگ کنید، و ما در اینجا نشستهایم». ما با جان و دل در طرف راست و چپ و جلو پشت سر شما میجنگیم. « فَاذْهَبْ أَنتَ وَرَبُّکَ فَقَاتِلاَ إِنَّا هَاهُنَا قَاعِدُونَ » (سورۀ مائده، آیۀ 24)
وقتی رسول خدا(ص) این مطالب را شنید، صورتش تابان شد، و به آنچه که اصحاب گفتند، مسرور و شادمان گشت. آنگاه فرمود:« بروید به شما مژده باد».
رقابت و پایداری جوانان در جهاد و شهادت
هنگامی که مسلمانان به سوی بدر حرکت کردند، نوجوانی شانزده ساله به اسم «عمیر پسر ابی وقاص(رض)» هم خارج شده ولی میترسید، که پیامبر خدا(ص) او را رد کند و نگذارد در جنگ شرکت نماید، چون کوچک بود؛ پس خود را از دیده ها پنهان میداشت و میکوشید تا کسی او را نبیند. برادر بزرگش«سعد پسر ابی وقاص(رض)» از آن حالت سؤال کرد، گفت: میترسم که رسول خدا(ص) مرا قبول نکند، در حالی که من دوست دارم که برای جنگ بیایم، شاید خداوند شهادت را نصیبم کند؛ و همچنین شد». رسول خدا(ص) وقتی او را دید، خواست نگذارد در جنگ شرکت کند، زیرا کوچک بود. اما «عمیر(رض)» گریست و حضرت رسول(ص) قلبش برای او رقت یافت و او را اجازه داد. حضرت عمیر(رض) جنگید تا شهید شد.
تفاوت بین مسلمانان و کفار قریش در تعداد لشکریان و اسلحههای جنگی و ساز و برگ رزمی
رسول خدا(ص) به سرعت همراه سیصد و سیزده نفر از صحابه(رض) که فقط دو نفر اسبسوار و هفتاد نفر شترسوار داشتند، به طرف بدر حرکت کردند. و هردو یا سه نفر بر شتری سوار میشدند، و در بین سرباز و فرمانده و خادم و مخدوم فرقی نبود. از جملۀ ایشان: حضرت رسول(ص)، ابوبکر، عمر و بزرگان صحابه(رض) بودند.
پرچم به دست حضرت «مصعب پسر عمیر(رض)» سپرده شد. پرچم مهاجرین به دست «علی پسر ابوطالب(رض)» و پرچم انصار به دست «سعد پسر معاذ(رض)» داده شد.
وقتی که ابوسفیان از خروج مسلمانان باخبر شد، مسیر را به طرف پایین مدینه تغییر داد و خود را به کنار دریا رساند. وقتی دید که نجات یافت و قافله به سلامت گذشت، به قریش نامه نوشت، که به مکه برگردید، چون شما برای نجات قافله آمده اید؟ و اینک قافله به سلامت به مکه میرسد. قریش خواستند، که برگردند، اما ابوجهل غیر از جنگ چیزی را قبول نکرد، تعداد قریش بیشتر از هزار نفر بودند، از جمله صنادید و بزرگان و اسبسواران و پهلوانان قریش نیز دیده میشد.
رسول خدا(ص) فرمود: «این مکه است که آنچه در دل داشته به شما عرضه کرده است» (یعنی: بسیاری از مردمش به جنگ شما آمده است.) حضرت رسول(ص) و یارانش، در نصف شب بالای چاه بدر رفتند و حوضچه و برکههایی ساختند. رسول خدا(ص) دستور داد: کفار را از آب جلوگیری نکنند. در آن شب خدای عزوجل باران نازل کرد که بر مشرکین طوفانی سخت بود و ایشان را از پیشرفت بازداشت، و برای مسلمانان رحمت بود، و زمین را سفت کرد، و ریگزارها را محکم و قدمها را ثابت نگه داشت، و در بین دلها الفت انداخت. در قرآن وارد است: «إِذْ يُغَشِّيکُمُ النُّعَاسَ أَمَنَةً مِّنْهُ وَيُنَزِّلُ عَلَيْکُم مِّن السَّمَاءِ مَآءً لِّيُطَهِّرَکُم بِهِ وَيُذْهِبَ عَنکُمْ رِجْزَ الشَّيْطَانِ وَ لِيَرْبِطَ عَلَى قُلُوبِکُمْ وَ يُثَبِّتَ بِهِ الْأَقْدَامَ» «خداوند آب را از آسمان بر شما نازل کرد، تا شما را به سبب آن پاکیزه کند، و نجاست و ناپاکی شیطانی را از شما بزداید و دلهایتان را به هم پیوند دهد و قدمهایتان را ثابت و استوار فرماید». (سورۀ انفال، آیۀ 11)
در «بدر» روی تپهای مسلط بر میدان جنگ برای رسول خدا(ص) سایبانی درست کردند، و حضرت(ص) در محل جنگ میآمد و میرفت و با دستش اشاره میکرد, که این محل مرگ فلان است، و این محل مرگ فلان و... ان شاء الله و هیچ کدام از آن اشارات خطا نکرد. وقتی مشرکان و کفار قریش ظاهر شدند، و هر دو طرف همدیگر را دیدند، حضرت رسول ص فرمود: «بار الها! این قریش است که سواره و با افتخار آمده اند، آمده اند که با تو بجنگند و رسول تو را تکذیب کنند»! و آن واقعه شب جمعه هفدهم ماه رمضان بود. وقتی شب را به روز آوردند، پیشاهنگان لشکر قریش ظاهر شدند و در هر دو طرف صفآرایی کردند...
دعا و التماس
حضرت رسول خدا(ص) صفوف لشکر را آراست و بعد با حضرت ابوبکر(رض) به زیر سایبان برگشت، و به دعا و التماس و لابۀ زیاد شروع نمود، و از خدایی که کسی نمیتواند از دستورش عیب بگیرد، و تقدیرش را برگرداند، مدد خواست. هیچ نصرت و کمکی نیست، مگر از جانب خدا و بعد گفت: «بار الها! اگر این جماعت از بین بروند بعد از ایشان دیگر روی زمین کسی تو را عبادت نمیکند» با صدای بلند خدا را میخواند و میگفت: «بار خدایا! به آنچه به من قول دادهای عمل کن. بار خدایا! منتظر یاری تو هستم» هردو دستش را به حدی به طرف آسمان بلند کرد، که جامۀ روی دوش او به زمین افتاد و ابوبکر(رض) او را دلداری و تسلی میداد و به ابتهال و دعا خواندن زیاد تشویق میکرد.
سپس رسول خدا(ص) نزد یاران خود رفت و ایشان را به جنگ با کفار تشویق نمود. از طرف کفار نیز «عتبه پسر ربیعه» و برادرش «شیبه» و پسرش «ولید» از لشکر خود جدا شدند و در وسط دو صف ایستادند و مبارزه و جنگ را خواستار شدند. آنگاه سه نفر از جوانان انصار به سوی آنان رفتند. ایشان گفتند: شما کیستید؟
آن سه جوان انصاری گفتند: ما از دستۀ انصاریم.
آنان گفتند: شما برگردید و از بنی عم و همردیفان خودمان برای جنگ ما بیاید.
رسول خدا(ص) فرمود: ای «عبیدۀ پسر حارث، پسر مطلب، پسر عبد مناف و ای «حمزه» و ای «علی»! به پا خیزید. گفتند: بلی ما همردیفان آنان هستیم.
«عبیده(رض)» که مسنترین قوم بود، با «عتبه» درگیر شد. و «حمزه(رض)» با «شیبه» و «علی(رض)» با ولید بن عتبه. حضرت حمزه و علی(رض) به دشمن خود مهلت ندادند و آنان را از پای درآوردند و کشتند. اما عبیده(رض) و عتبه هریک ضربت را بر دیگری وارد میکردند، تا این که حمزه و علی(رض) به دور عتبه، چرخشی زدند و او را نیز از پای درآوردند. سپس عبیده(رض) را که زخمی بود برداشتند، عبیده(رض) بر اثر زخمش به شهادت رسید.
به همرسیدن دو دسته و درگیری و جنگ
مردم یورش بردند و پیش رفتند، و به همدیگر نزدیک شدند. و کفار نیز نزدیک شدند، در آن هنگام رسول خدا(ص) فرمود: «بپاخیزید برای بهشتی که پهنایش به اندازه آسمانها و زمین است».
حضرت عمیر بن حمام(رض) انصاری بپاخاست و گفت: «ای رسول خدا! پهنای بهشت، آسمانها و زمین را دربر میگیرد؟ پیامبر(ص) گفت: بلی! گفت: «به به» یا رسول الله! گفت: چه چیزی تو را وادار کرد که به به بگویی؟ گفت: یا رسول الله! هیچ منظوری نداشتم جز آنکه امیدوارم از اهل بهشت باشم. گفت: براستی تو اهل بهشتی. آنگاه حضرت عمیر(رض) چند خرما را از جعبهای که همراه داشت بیرون آورد، و خواست از آن بخورد. سپس گفت: اگر زنده بمانم تا از این خرما بخورم، آن حیاتی طولانی است. پس همۀ خرما را به دور انداخت و بعد جنگید تا شهید شد. او اولین شهید در میدان جنگ است».
((عمیر(رض) اولین شهید اسلام در میدان نبرد است. اما پیش از هجرت و در آغاز رسالت که هنوز مرحلۀ تبلیغ بود، و جنگ با کفار آغاز نگشته بود. «آل یاسر» ابتدا «سمیه(رض)» و بعد «یاسر(رض)» که تازه مسلمان شده بودند، بر اثر شکنجۀ کفار قریش و به دستور ابوجهل به شهادت رسیدند. پس اولین شهدای اسلام به طور اطلاق «سمیه و یاسر(رض)» (زن و شوهر) هستند. درود و رحمت خدا بر آنان و بر تمام شهدای راستین اسلام تا روز قیامت.))
مسلمانان در میدان جنگ صبور و پرطاقت بوده همیشه خدا را یاد میکردند، حضرت رسول(ص) به شدت میجنگید و از همه به دشمن نزدیکتر شده بود، و از همه مقاومت و شجاعت بیشتر نشان میداد. و فرشتگان با رحمت و نصرت و کمک به زمین میآمدند، و با کفار میجنگیدند.
مسابقۀ برادران «پدر مادری» در کشتن دشمنان خدا و رسولش
جوانان مسلمان در رسیدن به فوز شهادت و سعادت از همدیگر پیشی میگرفتند، و آن مسابقه در بین رفقا و دوستان و برادران، پدر مادری رواج داشت. «عبدالرحمن پسر عوف(رض)» میگوید: «من» در روز بدر در صف جنگ بودم. وقتی متوجه شدم، دیدم دو جوان کم سن و سال یکی در طرف راستم و دیگری در طرف چپم هستند. مثل این که من زیاد به آنان باور نداشتم و شخصیت آنان را نمیشناختم. یکی از آنان به طوری که رفیقش متوجه نشود, گفت: ای عمویم! ابوجهل را به من نشان بده. گفتم: ای برادرزاده! ابوجهل را چه کار میکنی؟ گفت: با خدا پیمان بستهام که اگر او را ببینم به قتلش برسانم یا قبل از او بمیرم. و همچنین رفیقش پنهانی آن را به من گفت.
عبدالرحمن(رض) میگوید: چقدر مسرور و خوشحال شدم، که با آن دو شخصیت پرارزش برخورد کردم. آنگاه ابوجهل را به ایشان معرفی کردم، ایشان مانند «باز» به او حمله کردند و او را زدند و از پای درآوردند.
وقتی که ابوجهل کشته شد، رسول خدا(ص) فرمود: «این «ابوجهل» فرعون این امت بود».
وقتی جنگ، پیروزی مسلمانان و شکست مشرکان را برملا نمود، رسول الله(ص) تکبیر گفت، و فرمود: «سپاس لایق خدایی است که وعدهاش درست است، و بندهاش را کمک کرد، و به تنهایی دستهها و احزاب را شکست داد». «خداوند بزرگ درست میفرماید: «وَلَقَدْ نَصَرَکُمُ اللَّهُ بِبَدْرٍ وَأَنتُمْ أَذِلَّةٌ فَاتَّقُواْ اللَّهَ لَعَلَّکُمْ تَشْکُرُونَ» «حقیقتا، خداوند شما را در بدر نصرت و یاری کرد، در حالی که شما ذلیل و درمانده بودید؛ پس از خدا بترسید, باشد که شکرگزار باشید». (سورۀ آل عمران، آیۀ 123)
حضرت رسول(ص) دستور داد تا که کشتههای کفار را در چاهی کهنه انداختند، آنگاه بالای چاه رفت و ایستاد و گفت: «ای اهل چاه! آیا دریافتید که آنچه خدایتان وعده داده بود، حق است؟»
در روز بدر 70نفر از سران و بزرگان کفار کشته، هفتاد نفر دیگر اسیر شدند و از مسلمانان قریش (مهاجرین) شش نفر، و از انصار، هشت نفر به شهادت رسیدند. رسول خدا(ص) اسیران بدر را در بین یارانش تقسیم کرد، و به یاران(اصحاب) وصیت نمود و سفارش کرد که با مهربانی و محبت، با آنان رفتار کنند.
رسول خدا(ص) مؤید و پیروز به مدینه بازگشت. تمام دشمنان در مدینه و در اطراف ترسیدند، و عدۀ زیادی از اهل مدینه مسلمان شدند، میان خانوادهها مشرکان مکه شیون و زاری برپا شد، و مدتی طولانی برای کشتههایشان گریه و فغان نمودند؛ و ترس و وحشت در دل دشمنان اسلام افتاد.
سوادآموزی به جوانان مسلمان فدیۀ اسیران بود
رسول خدا(ص) از اسیران جنگی گذشت کرد و فدیه را از ایشان پذیرفت. هرکس که بیچیز و نادار بود، بر او منت میگذاشت و آزادش میکرد، و قریش نیز برای اسیران خود فدیه میفرستادند تا آزاد شوند.
پس هرکدام از اسیران که چیزی نداشتند و باسواد بودند، رسول خدا(ص) دستور داد که بجای فدیه به فرزندان انصار نوشتن را یاد دهند. پس هریک از آنان به «ده نفر» نوشتن آموختند. «زید پسر ثابت(رض)» از کسانی بود، که بدین شیوه نوشتن را فرا گرفت.
طایفۀ «بنی قینقاع» اولین یهودیانی بودند، که پیمان را شکستند، و با رسول خدا(ص) جنگ را شروع نمودند، و دست به آزار مسلمانان زدند. رسول خدا(ص) پانزده شب آنان را محاصره کرد، تا دوباره بر سر پیمان خود برگشتند، و هم قسم و پیمانشان «عبدالله پسر أبی» رئیس منافقان برای آنان شفاعت و میانجیگری کرد. رسول الله(ص) آنان را آزاد نمود و آن عده یهودی 700 نفر جنگجو از جمله تجار و زرگران بودند.