حکایت وپندهایی از بزرگان 6

حکایت وپندهایی از بزرگان 6
خلاصه

شیخ خفته سخن دل انسان غیبت بدگویی

3 5 00

ﺍﺳﺘﺎﺩﯼ ﺍﺯ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﺧﻮﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪ: به نظر ﺷﻤﺎ، ﭼﻪ ﭼﯿﺰ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺭﺍ ﺯﯾﺒﺎ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ؟

ﻫﺮ ﯾﮏ ﺟﻮﺍﺑﯽ ﺩﺍﺩﻧﺪ.

ﯾﮑﯽ ﮔﻔﺖ: ﭼﺸﻤﺎﻧﯽ ﺩﺭﺷﺖ.

ﺩﻭﻣﯽ ﮔﻔﺖ: ﻗﺪﯼ ﺑﻠﻨﺪ.

ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮔﻔﺖ: ﭘﻮﺳﺖ ﺷﻔّﺎﻑ ﻭ ﺳﻔﯿﺪ!…

ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻫﻨﮕﺎﻡ، ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺩﻭ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺍﺯ ﮐﯿﻔﺶ ﺩﺭ ﺁﻭﺭﺩ. ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﻫﺎ ﺑﺴﯿﺎﺭ زینتی ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺳﻔﺎﻟﯽ ﻭ ﺳﺎﺩﻩ.

ﺳﭙﺲ ﺩﺭ ﻫﺮ ﯾﮏ ﺍﺯ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﻫﺎ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﯾﺨﺖ. ﺭﻭ ﺑﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺩﺭ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺭﻧﮕﯿﻦ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ، ﺯﻫﺮ ﺭﯾﺨﺘﻢ ﻭ ﺩﺭ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺳﻔﺎﻟﯽ، ﺁﺑﯽ ﮔﻮﺍﺭﺍ.

ﺷﻤﺎ ﮐﺪﺍﻡ ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﺪ؟

ﻫﻤﮕﯽ ﺑﻪ ﺍﺗّﻔﺎﻕ ﮔﻔﺘﻨﺪ: ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺳﻔﺎﻟﯽ ﺭﺍ!

ﺍﺳﺘﺎﺩ ﮔﻔﺖ: می ﺑﯿﻨﯿﺪ! ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺣﻘﯿﻘﺖِ ﺩﺭﻭﻥ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺷﻨﺎﺧﺘﯿﺪ، ﻇﺎﻫﺮ ﺑﺮﺍﯾﺘﺎﻥ ﺑﯽ ﺍﻫﻤﯿﺖ ﺷﺪ.

*****

از حضرت شیخ حسن بصری رحمة الله علیه سؤال کردند که یا شیخ! دل های ما خفته است که سخن تو در دل های ما اثر نمی کند. چه کنیم؟ گفت کاشکی خفته بودی که خفته را بجنبانی بیدار گردد. دل های شما مرده است که هر چند می جنبانی بیدار نمی گردد.

تذکرة الاولیاء

*****
 

گویند فقیری به نزد هندوانه فروشی رفت و گفت: هندوانه ای برای رضای خدا به من بده، فقیرم و چیزی ندارم.

هندوانه فروش در میان هندوانه ها گشتی زد و هندوانه خراب و به درد نخوری را به فقیر داد.

فقیر نگاهی به هندوانه کرد و دید که به درد خوردن نمی خورد، مقدار پولی که به همراه داشت به هندوانه فروش داد و گفت: به اندازه پولم به من هندوانه ای بده.

هندوانه فروش، هندوانه خیلی خوبی را وزن کرد و به مرد فقیر داد.

فقیر، هر دو هندوانه را رو به آسمان کرد و گفت:

این هندوانه خراب را به خاطر تو داده است و این هندوانه خوب را به خاطر پول. خداوندا! بندگانت را ببین.

وای اگر این تفکر در کل زندگی ما باشه.

*****
 

فردی نزد حکیمی رفت و گفت:

خبر داری که فلانی درباره ات چقدر غیبت و بدگویی کرده؟

حکیم با تبسم گفت:

او تیری را به سویم پرتاب کرد که به من نرسید، تو چرا آن را برداشتی و در قلبم فرو کردی؟

*****
 

دیدگاه کاربران
(مورد نیاز)
(مورد نیاز)